1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
كربلا رفتن پاسپورت مي خواهد
با دست اشاره كردم به تابلو و گفتم: حاجي راست مي گويد؟ با آنكه مي دانست چه مي گويم پرسيد: كي؟ گفتم: همين شهيد همت ديگر. گفت: تابلو را مي گويي؟ گفتم: بله. گفت معلومه كه راست مي گويد؛ شما مي گويي كربلا رفتن خون نمي خواهد؟ گفتم: شما كربلا رفته ايد و بهتر مي دانيد چه مي خواهد. من كه از وقتي مي رسيده، يادم مي آيد كه هميشه مي گفتند: كربلا رفتن تذكره و چه مي دانم پاسپورت مي خواهد. تأملي كرد و گفت: كدام كربلا؟ من كه مقصودش را فهميده بودم. خودم را زدم به گيجي و گفتم: مگر چند تا كربلا داريم، داري سر به سرم مي گذاري؟ گفت: نه؛ آخر آن كربلايي كه من ديدم و من زمان طاغوت رفتم با آن كربلاي شهيد همت تومني سه تومن توفير مي كند. يك وقت مي گوييم كربلا كربلا ما داريم مي آييم ، اين همان كربلايي است كه حاج همت مي گفت خون مي خواهد؛ يك وقت هم مي گوييم كربلا كربلا ما رو بعداً ميارند و اين همان كربلايي است كه پاسپورت مي خواهد. گفتم: شوخيت گرفته؟ ما را مي برند ما را مي آورند كدام است؟ حرف از خودت در مي آوري؟ در هر صورت مي رويم كربلا ديگر ؛ غير از اين است؟ مثل اين كه فهميده باشد مي خواهم حرف از او بكشم گفت مثل اين كه خيلي هم بي راه نمي گويي. پسر تو حسابي الان براي خودت يك سياستمداري ها. مواظب خودت باش ندزدنت!
حاج آقا در جيبت را بگير تويش نرود
ام القصر كه بوديم بعثيها گاهي بي اندازه خمپاره 60 ميلي متري مي زدند؛ آنقدر كه ما ديگر به ام القصر مي گفتيم «ام الشصت»! خمپاره اي كه مثل كتابهاي قطع جيبي و پالتويي راحت مي رفت تو جيب اوركت يا شلوارهاي كره اي. اما جيب قباي برادران روحاني كه رزمي تبليغي مي آمدند جبهه ، يك چيز ديگري بود. درست قالب خمپاره بود؛ البته نه يكي ! فكر مي كنم با يك خورده گذشت راحت مي شد چند تايش را آنجا جاسازي كرد. اين بود كه تا باران خمپاره شصت باريدن مي گرفت، هر كجا كه چشممان به حاج آقا مي اُفتاد مي گفتيم: حاج آقا در جيبت را بگير نره توش. و حاج آقا مي خنديد و مي گفت: راه دوري نمي ره. هر چه از دوست رسد نيكوست. مي گفتيم حاج آقا دوست نه دشمن، مي گفت: عدو شود سبب خير. بعد بچه ها مي گفتند : آره والله ، مرغ حاج آقا ، خوردن داره، بهتر از خروس خيليهاست. و حاج آقا مي خنديد و مي گفت: تخم مرغ هم گمان نمي كنم گيرتان بيايد. بچه ها كه كم نمي آوردند جواب مي دادند: شما قبول كن برو! بقيه اش با ما. خودمان ترتيبش را مي دهيم.
نرو جك! تو به زاپاس قول دادي
جدايي و خداحافظي بعضيها هم مثل كارهايشان ديدني بود. مي آمدند بيرون سنگر يا چادر اگر آب بود، يكوقت مي ديدي سطل آب را خالي كردند رو بچه ها كه عقب تويوتا نشسته بودند، اگر نبود از ته استكان چايي هم نمي گذشتند، يا قبل از آن، براي بوسيدن قرآن گوش شخص را مي گرفتند مي پيچاندند و مي آوردند كه گويي بزور وادارش كرده اند آن را ببوسد. بعد هم كه ماشين حركت مي كرد انواع شكلكها را براي هم در آورده و كلمات رنگ و وارنگ بود كه نثار هم مي كردند. يكي با صداي بلند داد مي زد: جك ! نرو، برگرد! تو به زاپاس قول دادي. و او به سختي دستش را جلوي دهانش مي آورد و جواب مي داد: برو تُو ، پُل ، سرما مي خوري. تا تكليفهايت را انجام بدهي من آمده ام. نگران نباش. اين يكي دوباره مي گفت: نه، من نمي توانم بي تو زندگي كنم. همين جا منتظرت مي مانم تا برگردي. او هم در جواب داد مي زد: اگر نمي تواني زندگي كني خوب بمير ! و حرفهايي از اين دست.
سلام ، پدر خداحافظ
پدر و پسر خوب به هم مي آمدند. مكاتبات آنها با هم جداً خواندني بود؛ بر خلاف هم نامه هايي كه ديگران مي نوشتند و جوابهايي كه براي آنها از شهر مي آمد. چون معمولاً يك قسمت همه نامه ها اين بود كه بچه ها اعلان وضعيت مي كردند و از آن طرف هم، خانواده ضمن آرزوي توفيق براي همه رزمندگان ، از جمله فرزند خودشان بالاخره مي پرسيدند كه چه وقت به مرخصي مي آيد؛ با كلي قربان صدقه و اظهار دلتنگي و بي صبري و تذكر جواب نامه برقي و فوري، خصوصاً از ناحيه والدين. اما پدر او نامه مي نوشت كه : پسرم اينجا هيچ خبري نيست همه مشغول كار خودشان هستند. اوضاع مثل هميشه است، عادي و خسته كننده و … بعد هم خداحافظي مي كرد. وقتي بچه هاي دسته از مضنون نامه با خبر مي شدند بنا مي كردند تكه پراندن كه: چقدر پدر دلنازكي داري؛ من كه منقلب شدم. پيداست ديگر طاقت و تحمل دوريت را ندارد. خدا را خوش نمي آيد، سر سال يه تُكه پا برو مرخصي و برگرد و از اين حرفها. گاهي از اين هم جالبتر بود؛ پسره كه دوست و همرزم ما بود بعد از مدتها يك كاغذ بلند بالا بر مي داشت و داخل آن فقط همين دو سه كلمه را مي نوشت: «بسمه تعالي، سلام پدر و مادر ، خداحافظ.» بعد با آب دهان كاغذ را مي چسباند و پست مي كرد، و از آن جالبتر جواب نامه خانواده. حالا يا از روي عصبانيت و ناراحتي يا محض مزاح، برمي داشتند براي او چنين مي نوشتند: « بسمه تعالي، و عليك پسر، خداحافظ.» نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر. حتي يك حرم «م» را كنار پسر نمي گذاشتند كه بشود پسرم. و بچه ها دوباره براي مدتي خرج شيرين زباني و شوخيشان جور بود.
صفحه آخرش را سفيد گذاشتند
مگر كسي جرأت داشت چيزي بگويد يا حرفي بزند؟ يا راجع به چيزي كه مي داند توضيحي بدهد و تفسيري بكند؛ هنوز حرف اول به دوم نرسيده ، ايما و اشاره و حرف و حديث بود كه نثارش مي كردند، خصوصاً اگر آدم خوش زبان و صاحب بياني بود؛ او كه ديگر سر صحبت را باز مي كردند ديگران دورشان حلقه مي زدند و سراپا گوش مي شدند و چشم. اينجا بود كه بعضي كمين مي زدند؛ مي آمدند نزديك شخص و مي گفتند: صفحه آخرش را خالي گذاشته اند كه تو بنويسي. و منظورشان صفحه «آستر بدرقه» كتاب توضيح المسائل بود. يعني گويي مجتهد صاحب رساله ، مي دانسته كه اشخاصي پيدا مي شوند مثل تو كه اگر بخواهند به كتاب آنها حاشيه بزنند، خوب يك صفحه سفيد و جايي مي خواهند. براي همين به احترام شما ان را سفيد و ننوشته گذاشته اند.
بچه اش آدم آهني مي شود
همه هيكلش وصله پينه بود، درست مثل يك لباس چهل تكه. از ان كارنامه ها و تقويمهاي عملياتي بود كه اسم و آدرس و مشخصات خيلي از حمله ها و پدافندها را مي شد از او سراغ گرفت. اگر به اندازه يه گوش جاي سالم در بدن داشت، همان را بريده و به جاي ديگر دوخته بودند. گاهي كه صحبت ازدواج و عروسي مي شد، بچه ها به شوخي به او مي گفتند: مي داني اگر تو زن بگيري و بچه دار بشوي بچه ات چه مي شود؟ و او مي گفت: چه مي شود؟ مي گفتند: آدم آهني! البته آدم آهني كوچولو. چون از آدم آهني جز آدم آهني متولد نمي شود. بقيه هم در تكميلش مي گفتند: درست است، چون از قديم گفته اند: گندم از گندم برويد جو زجو!
ببين با نگاه كن چه فرقي دارد؟
مگر مي گذاشتند كسي در ميان جمع باشد و حواسش جاي ديگر؟ يعني شخص سرش به كار خودش باشد و كاري با بقيه نداشته باشد. امكان نداشت؛ بالاخره با هر حيله اي بود مي كشيدندش وسط گود، دير يا زود آلوده اش مي كردند. تا كسي سرش را مي انداخت پايين به فكر فرو مي رفت يا گوشه اي مي نشست و مشغول مطالعه يا نوشتن نامه مي شد و به كارهاي شخصي اش مي رسد، آنهم درست وقتي كه جمع همه جمع بود و آن يكي كم، اشارات و كنايات شروع مي شد: ببين ! … ببين! و تا رويش را بر مي گرداند و با نگاه كردنش مي خواست بگويد: بله، كاري داشتيد؟ مي گفتند: يا نگاه كن چه فرقي دارد؟ كه اگر او هم دستي در حاضر جوابي داشت مي گفت: گفتن نگوييد؛ يا: خيلي فرق داره. و اگر ديوارش از بقيه به اصطلاح كوتاهتر بود، زير چشمي نگاه اعتراض آميزي مي كرد كه مثلاً عجب گيري افتاديم ها! يا: بابا ولم كنيد؛ لا اله الا الله .