1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12

 

 

شفاعت يادت نرود

مثلاً آموزش آبي خاكي مي ديديم. يك بار آمديم بلايي را كه ديگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بياوريم، نشد. فكر مي كردم لابد همين كه خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن ، از چپ و راست وارد و ناوارد مي ريزند توي آب و با هل و تكان و التهاب، من را مي كشند بيرون و كلّي تر و خشكم مي كنند و بعد مي فهمند كه با همه زرنگي كلاه سرشان رفته.

اين بود كه در يك نقطه اي از سد بنا كردم الكي زير آب رفتن و بالا آمدن و دستم را به علامت كمك بالا بردن و خلاصه نقشه بازي كردن . نه خير ؛ هيچ كس گوشش بدهكار نيست ، جز يكي دو نفر كه نزديكم بودند. آنها هم مرا كه با اين وضع ديدند شروع كردند دست تكان دادن: خداحافظ! برادر شفاعت يادت نرود. 

 

آش صدام

روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود ، توي كوچه پسكوچه هاي شهر براي خودمان مي گشتيم و صفا مي كرديم. پشت ديوار خانه مخروبه اي به عربي نوشته بود: عاش الصدام. يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه اِ اِ اِ ؛ پس اين مرتيكه آش فروشه ! آن وقت به ما مي گويند جاني و خائن و متجاوزه! كسي كه بغل دستش نشسته بود گفت : پاك آبرومون رو بردي پسر. عاش ، بيسواد يعني زنده باد!

 

انا وجعلنا............

انا وجعلنا! يي شنيده بود اما نمي دانست اين آيه است ، حديث است يا چيز ديگر خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جايي نديده اين قدر مي دانست كه در خطوط مقدم بچه ها زياد استفاده مي كنند.

تا ان روز كه از روز سادگي خودش يكي از برادران را پيدا مي كند و مي پرسد: شما ها وقتي با دشمن روبرو مي شود يا در تير رس او قرار مي گيريد كه كشته نشويد و توپ و تانك آنها در شما تأثير نمي كند؟ و او كه تا آن موقع آدمي تا اين اندازه نا وارد به پستش نخورده بود خيلي جدي مي گويد: البته بيشتر به اخلاص بر مي گردد و الا خود عبارات به تنهايي دردي را دوا نمي كند. و وقتي او را سرا پا گوش مي يابد ادامه مي دهد كه اولا بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي كه كسي نفهمد بگويي؛ آن عبارات اين است: «اللهم ارزقنا تركشا ريزا بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتك يا ارحم الراحمين!» طوري اين كلمات را عربي و از مخرج ادا مي كند كه او باورش مي شود و با خودش مي گويد اينها اگر آيه نباشد احتمالاً حديث است. اما آخرش كه فارسي عربي مي شود شك مي كند و به او مي گويد : اخوي غريب گير آورده اي!

 

اللهم ارزقنا تركشا ريزاً

دعايي بود كه بر و بچه هاي كهنه و قديمي جبهه و جنگ، همانهايي كه يك جاي سالم براي درمان در بدن نداشتند مي كردند؛ بچه هايي كه بارها و بارها در حين عمليات و يا پاتك دشمن سخت مجروح شده بودند و با بدن آش و لاش ، ساعتها و گاهي روزها روي زمين مانده بودند و به موقع يا آمبولانس نرسيده بود يا به يك بيمارستان درست و حسابيتر و تميز نرسانده بودندشان ، و يا از همه بدتر آن قدر جراحتشان عميق بود كه تا عمليات بعد در بيمارستان تحت مراقبت بودند . اين بود كه بعد از غذا وقتي كه قرار بود همه به نوبت دعا كنند، خصوصاً موقعي كه فرماندهان در جمع حضور داشتند ، بشوخي و جدي و با اشاره و كنايه زبان و چشم و ابرو مي گفتند: اللهم ارزقنا تركشا ريزاً آمبولانس تيزاً و بيمارستان تميزاً ! يعني به نحوي مي خواستند بفهمانند كه بله، خلاصه ما را جا نگذاريد بياوريد عقب ، يا اگر آورديد عقب نبريد به يك بيمارستان پيزوري زهوار در رفته.

 

اللهم ارزقنا توفيق الشهاده

ورد زبانش دعاي اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك بود. به قدري هم اين عبارت را از صميم دل مي گفت كه همه باورمان مي شد كه او دير يا زود رفتني است؛ برو برگرد ندارد . براي همين هر وقت نماز مي خواند و در قنوت يا در دعا اين تقاضا را از خدا مي كرد، بعد از نماز بچه ها محاصره اش مي كردند كه : چي چي رو توفيق الشهادت توفيق الشهاده. مي خواهي كار دستمون بدي؟ اين دعاها رو اينجا نكن! ما زن و بچه داريم، خونه و زندگي داريم. يا الله بگو خدايا شوخي كردم، حواسم نبود، جدي نگيري. ديگر از اين حرفها نمي زنم ، قول مي دهم!

 

شادي روح شهداي آينده صلوات

باور كردني نبود كه او با وجود آن همه جبهه داشتن و منطقه بودن و به دنبال آن همه خطر كردن ، نسبت به بعضي از شوخي ها حساسيت نشان بدهد؛ آن هم براي شهيد شدن كه هر روز و هر ساعت اين جا و آن جا شاهدش بوديم . بعضي از بچه ها و از جمله مسئول خط كه مي ديدند او اينجوري است بيشتر اذيتش مي كردند . بساطي داشتيم .

يك بار مثل اين كه يكي از هم پستي هايش توي دفترش مي نويسد: سردار شهيد فلاني ـ يعني اسمش را ـ و آن روز كه موج انفجار او را از داخل تانك به بيرون پرتاب كرده بود دفترچه يادداشتش را با عصبانيت از جيبش آورده بود بيرون و محكم كوبيده بود روي زمين: لامصّبا ! آخه من از دست شما چه كار كنم . چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ حالا هم كه يكي از برادرها داشت مي گفت: براي شادي روح شهيد آينده صلوات ! به بچه ها التماس مي كرد كه : تو رو خدا واسه من نفرستيد؛ من زن و بچه دارم . به قول بازيگر آن فيلم ، مي خواهم زنده بمانم! كه تا آخر هم نفهميديم اين كارها دكان دستگاهش بود يا في الواقع تنه اش خورده بود به تنه بعضي ها!

 

صل علي محمد يار امام كو

من اخلاق گروهان خودمان دستم بود. مي دانستم كه نمي شود به اين مفتي ها سرشان را شيره ماليد و گنجشك را به قول دوستان رنگ كرد و جاي قناري جا زد. اما مگر فرمانده گردان دست برداشت؛ يك كلام معاونش گفت: حاج آقا حالا كه نماينده حضرت امام تشريف نياوردند شما جورشان را بكشيد و برادران را به فيض برسانيد . او هم چسبيد به همين حرف و دو ـ سه نفري رفتند زير دو خم ما و ما را انداختند جلو ، و اين درحالي بود كه از صبح تبليغ كرده بودند كه نماينده آقا امشب در جمع شما حامل پيام امام هستند و از اين حرفها كه موجب شده بود از گروهانهاي ديگر هم بچه ها بيايند .

حسينيه كيپ تا كيپ بسيجي بود . همه هم چهار چشمي متوجه در ورودي . چشمت روز بد نبيند آقا، تا ما داخل شديم مثل اين كه پيشاپيش مي دانستند كه ايشان نمي آيند؛ شروع كردند : صل علي محمد يار امام كو؟ مانده بوديم بخنديم يا گريه كنيم. همراهان مي خواستند ساكتشان كنند اما مگر مي توانستند؟ درد سرتان ندهم حسابي خورد تو ذوقمان!

 

براي سلامتي بنده

صدا به صدا نمي رسيد . همه بار و بنه را بسته ، مهياي رفتن و پيوستن به برادران در خط بودند. راه، دراز، تعداد بچه ها زياد و هوا بي اندازه گرم. خوش انصاف راننده هم در كمال خونسردي ، سر فرصت دارد آينه را ميزان مي كند و به سرو وضعش مي رسد. صلوات پشت صلوات؛ براي سلامتي امام ، بعضي مسئولين و فرمانده لشكر. نخير، خبري نشد.

سر و صداي بعضي در آمد كه : چرا معطلي؟ يكي از برادرها گفت: لابد صلوات مي خواد. و ديگري ادامه داد: تو كه اين قدر خجالتي نبودي چيزي كه فراوونه صلوات. اينو از اول مي گفتي بابا. بعد اضافه كرد : براي سلامتي بنده ! گير نكردن دنده ، نبودن جاده لغزنده و كمتر شدن خنده يك صلوات راننده پسند ! بفرستيد.

 

خدا اموالتان را زياد كند

شده بود شب چهارشنبه سوري؛ منطقه يكپارچه غرق در آتش بازي كودكانه بود. دشمن مرتب تير و توپ در مي كرد. هيچ جا غير از بهشت امن نبود؛ آن را هم كه به اين مفتي ها نمي دادند هر كي يك چيزي مي گفت اما حرف جوانان قديم ـ پيرمردها ـ چيز ديگري بود: خدا اموالتان را زياد كند معلوم هست چكار داريد مي كنيد؟ آمديم صنار سه شاهي پيدا كنيم برويم با زن و بچه مان بخوريم، مگر شما بي پدر و مادرها مي گذاريد ؟ كارگر روزي چهارصد پانصد تومان ببين تو را به خدا چه جوري آدم را از كار و زندگي مي اندازند . خدا نسلتان را بردارد، نكنيد!

بچه ها مي خنديدند و مي گفتند: پيرمرد دور برداشتي ها ! صدايت را بياور پايين، يك وقت مي شنود مي آيند حسابت را مي رسند!

 

خليج فارس ايران

از آن وقتها بود كه شعارش حسابي گرفته بود. يعني بچه ها مي دويدند و با يك شور و اشتياق زايدالوصفي هر چه او مي گفت محكم و كوبيده جواب مي دادند. شايد اگر بعضي تكيه نمي دادند و توي ذوقش نمي زدند كارش بالا مي گرفت و هيچ بعيد نبود كه به جايي برسند . اما مگر مي گذاشتند ؟ با يك پارازيت بموقع كه روي موج شعار او مي فرستادند همه چيز به موقع مي ريخت ، مثل اينكه وقتي مي گفت : «خليج فارس ايران» و بقيه جواب مي دادند «محل دفن ريگان» بعضي براي رفع خستگي مي گفتند: جا نداريم، قبول نكن؛ كه حسابي بدش مي آمد چون از آن آدمها بود كه مي گويند: شوخي به جاي خود، جدي به جاي خود؛ البته شوخيشان را هيچ وقت كسي نديده بود، هر چي بود جدي بود. حالا جدي كه چه عرض كنم!

 

سال نو مبارك                       

سال نو بود و نوروز ؛ بهانه اي براي ديد و بازديد و ابراز ارادت و شوخي و خوشمزگي ، حتي با دشمن! كه در همسايگي ما بود. اما نمي شد روز روشن بلند شد رفت براي گفتن مبارك باد؛ اين طوري خيلي سبك بود ! بچه هاي پايه قبضه خمپاره انداز چاره اي انديشيده بود. به اين نحو كه روي بدنه گلوله خمپاره ، قبل از اين كه شليك كنند مي نوشتند: سال نو مبارك مزدوران بعثي ! تبريكات صميمانه ما را از راه دور بپذيرد ! و بعد آن را در داخل قبضه مي انداختند و مي فرستادند هوا ديگر نمي دانيم به دستشان مي رسيد يا نمي رسيد ! اگر مي رسيد سواد خواندنش را داشتند يا نه؟

 

دفترچه هشتم