1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
تو فقط يك پايت قطع شده
عقبه خط را بمباران كرده بودند. صحراي محشر بود. از هر گوشه اي صداي شيون و واويلا بلند بود. شهيد و مجروح و كسي كه خيلي هم چيزيش نشده بود، همه و همه در كنار هم به خاك و خون افتاده بودند. بيچاره امدادگرها نمي دانستند جواب كدام يكي را بدهند؛ در ان واحد، هم بايد زخم تازه بچه ها را مرحم مي گذاشتند، هم با نحوه برخوردشان براي بهتر انجام شدن كارها وانمود مي كردند كه چيزي نيست؛ الحمد الله طوري نشده و بعضي شوخيهاي خاص خودشان . من هم در ان واقعه يك پايم از زانو قطع شده بود؛ خيلي درد داشتم؛ بار اولم بود كه مجروح مي شدم. از طرفي سن و سالي هم نداشتم؛ زياد بي تابي و جزع و فزع مي كردم. آنقدر كه يكي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم. بعد همين طور كه داشت وسايلش را از كوله اش در مي آورد و مي نشست كنارم با خونسردي گفت: چيه چه خبره؟ چقدر داد و فرياد مي كني. تو كه چيزيت نشده بابا. تو بايد الان به بچه هاي ديگه هم روحيه بدي، آن وقت خودت هم داري گريه مي كني؟ و اضافه كرد: «تو فقط يه پايت قطع شده، ببين بغل دستيت سر نداره هيچي هم نمي گه كه من بي اختيار بر گشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي كه شهيد شده بود! آن وقت بود كه تازه ، فهميدم چه مي گويد . بعد توي همان حال با اينكه درد مجال نفس كشيدن هم نمي داد ، كلي خنديدم و با خودم گفتم: عجب، عتيقه هايي هستند اين امدادگرا.
فكه فكه ثم شرهاني
بعضيها را انگار خدا خلق كرده بود براي جابجايي كلمات و تحريف عبارات. نمي گذاشتند حرف از دهن شخص بيرون بيايد؛ هنوز جمله تمام نشده بود بر همان وزن و آهنگ و در همان قالب، مطلبي را جاسازي مي كردند كه اگر آدم دقت نمي گردد هرگز متوجه نمي شد. داشتيم مثل هميشه در ميدان صبحگاه مي دويديم و عباراتي را به عنوان شعار يكي مي گفت و ما هم در همان حال دويدن تكرار مي كرديم. شعار «فَكِّر فَكِّر ثُمَّ تَكَلُّم» بود. يعني اول فكر كن بعد لب به سخن بگشا، كه يكمرتبه متوجه شديم به طور اتوماتيك ، شعار چيز ديگري شده؛ مثل اينكه بعضي مي گويند: فَكِّه فَكِّه (به جاي فَكِّر فَكِّر) و به جاي «ثُمَّ تَكَلُّم» هم مي گويند «ثُمَّ شرهاني» ! بنده خدا كسي كه شعار مي داد خودش هم خنده اش گرفته بود. حتي پيدا بود نمي تواند نخندد تا اعتراض كند. بچه ها هم كه موافقت ضمني او را با خوشروييش مي ديدند به بقيه پيوستند. كار رسيد به جايي كه ميدان صبحگاه يكپارچه شده بود شعار «فَكِّه فَكِّه ثُمَّ شرهاني» .
كور از خدا چه مي خواهد
صحبت از گرفتن خط بود و اتفاقاً اين بار قرار نبود كسي نيايد. به همه نيروها نياز بود. منتهي از بس هميشه موقع عمليات كه مي شد اين حرفها و بحثها رايج بود. كسي انگار نمي توانست باور كند كه راستي راستي كسي جا نمي ماند و همه مي توانند بيايند. براي همين هم معاون گردان مي خواست كمي بچه ها را اذيت كند؛ خصوصاً آنهايي را كه زيادي نسبت به خط حساس بودند؛ مثل بچه هاي مجروح و خانواده شهيد و بچه هاي كم سن و سالتر. براي همين آن روز به يكي از اين بچه ها رو كرد و گفت: شما چي؟ شما هم مي خواي بياي؟ و او در جواب گفت: «كور از خدا چي مي خواد؟» و معاون گردان بر خلاف تصور او گفت: هيچي. يه عصا. و نگفت دو چشم بينا. و يكي از بچه ها اضافه كرد: «يه عينك دودي» بچه ها هم كلي خنديدند.
همه بگوييد عمل نكرد
هميشه از قافله عقب بود. خيلي دلش مي خواست مثل بعضيها بتواند با گفتن حرفي، جمله اي، عبارتي ديگران را بخنداند و شاد كند اما از بس معلومات و اطلاعاتش راجع به ان واقعه و شوخي، كهنه و دست چندم و سوخته بود، بچه ها به جاي خنديدن به لطيفه به خود او مي خنديدند كه با آن آب و تاب، جزء به جزء ماجرايي را نقل مي كرد ، بعد معلوم مي شد كه همه ان را شنيده اند و به اصطلاح تنها كسي كه نمي داند خواجه حافظ شيرازي است. آن روز هم داشت يكي از همان دست لطايف را بيان مي كرد؛ حكايت بچه هايي كه در حال دعا و راز و نياز بودند و در همان حين خمپاره اي مي آيد داخل سنگر و صاف مي رود تو جيب يكي از آنها و عمل نمي كند و اينكه اين را مداحي مي گفته و از بقيه مي خواسته كه با هم بگويند عمل نكرد عمل نكرد. كه چون بچه ها آن را مكرر شنيده بودند و حتي براي هم گفته بودند و خنديده بودند ، وقتي او رسيد به فرود آمدن خمپاره در جيب بگويند حرفت نگرفت و شوخيت گل نكرد و تيرت به سنگ خورد. و او همين طور مانده بود كه خودش هم بگويد: عمل نكرد عمل نكرد يا به روي خودش نياورد؟
شما خرده تير آهن همراهتان است
مي گويند يكي از بچه هاي بسيجي ، از همان هايي كه به كلكسيون تير و تركش» معروف اند و به اصطلاح «اضافه وزن دارند» در يكي از شهرهاي سر راه رفته بود نماز جمعه . آن ايامي بود كه ترور ائمه جمعه به وسيله منافقين تازه باب شده بود و با حساسيت بيشتري بچه هاي ستاد نماز جمعه مردم را بازرسي بدني مي كردند. نوبت به او رسيده بود. دستگاه شيء ياب را چند بار به لباسش كشيده بود و يك نگاه به دستگاه يك نگاه به بسيجي ، بالاخره با شرمندگي پرسيده بود: برادر ببخشيد شما … «شما خرده تير آهن همراهتونه؟» بچه هايي هم كه با او آمده بودند نماز و از وضع بدن آبكش شده او مطلع بودند ، دستشان را گرفته بودند دم دهنشان و او هاج و واج مانده بود كه چي جواب بدهد. اگر بگويد آهن ندارم كه دروغ گفته اگر بگويد دارم كه لابد مي گويد نشانم بده. از آن طرف، كسي كه او را بازرسي كرده بود هم نمي دانست چه كند اگر مي خواست بگويد برو كه دلش قرار نمي گرفت، اگر مي خواست بگويد بايست كه رويش نمي شد به او با آن سر و وضع تهمت بزند. در همين اثنا يكي از بچه هاي ستاد كه خودش هم دست كمي از آن بسيجي نداشت، آمد و لبخند زنان يك نگاه به دوستش كرد و يك نگاه به آن بسيجي و بعد دستش را زد پشتش كه بفرما اخوي بفرما. و دوستش هنوز نمي دانست قضيه چيست.
مفقود الاثر مي برم
او وقتي ديد همه اتوبوسها سر و ته كرده اند و دارند به سرعت منطقه عملياتي را ترك مي كنند ، دور زد و پشت سر آنها قرار گرفت. آتش هر لحظه سنگين تر مي شد. دژباني وقتي به اولين راننده رسيد در حالي كه جلوي او را گرفته بود و طناب را در دست داشت گفت: اخوي كجا؟ گفت: «شهيد مي برم» راه را باز كرد و رو به دومي كرد و گفت : شما كجا برادر؟ او هم بلافاصله گفت: «مجروح دارم» داداش. راه را باز كرد و رو به سومي كه فوق العاده دستپاچه هم شده بود كرد و گفت: شما ديگر كجا؟ نيامده كه نمي شود بروي. او كه ديگر نمي دانست چه مي گويد و فقط براي اينكه چيزي گفته باشد با عجله گفت: «مفقود الاثر دارم» ! دژبان غش كرد از خنده و طناب را انداخت روي زمين و گفت: بيا برو بابا بيا برو.
فيوز قالپاقش هِد مي زند
جمعشان حسابي جمع بود؛ دكتر و مهندس و سينماگر و عكاس و جامعه شناس بعد از اين ، يعني دانشجو . شب را در قرارگاه بيتوته كرده بودند كه صبح بروند جلو و از نزديك مواضع فتح شده را ببينند. همه هم اهل اصطلاح و عالم!
بعد از غذا، طبق معمول كه جا گرم مي شد و شكم سير ، شروع كردند به بحث و فحص راجع به گذشته و آينده، دوست و دشمن ، علم و دين و جنگ و صلح و خلاصه همه چيز و هيچ چيز . ده كلمه اگر مي گفتند يازده تايش اصطلاح بود؛ نظير: من به اندازه يك اپسيلون ترديد ندارم كه … اما من اين جور فكر نمي كنم. ديگري : بعضي آن آلرژي سابق را نسبت به انقلاب ندارند. و اين يكي : البته اتمسفر جبهه مهم است. و ديگري: شما از پتانسيل دفاعي جامعه غافل هستيد. آن يكي : اپوزيسيون هم بيكار ننشسته … و بالاخره : مسائل بايد دقيق آناليز بشود، كيلويي نمي شود چيزي گفت و به همين ترتيب تا آخر.
صبح موقع بيرون آمدن ، دو تا از راننده ها با هم دست به يكي كرده بودند و در حالي كه سعي داشتند توجه آنها را به خودشان جلب كنند، شروع كردند با هم به گفتن اين عبارات: ماشين من فيوز قالپاقش هِد مي زنه، و دومي در جواب مي گفت : فكر مي كنم فيزيكش قفل كرده، كه يكي از آنها جلو آمد كه: چي داريد مي گوييد معلوم است؟ بدون رو در بايستي گفت: داشتيم تمرين مي كرديم مثل شما علمي و مؤدبانه صحبت كنيم. يعني بابا پياده بشويد با هم برويم؛ اين چه بساطي است كه راه انداختيد. كلافه كرديد ما را.
موشك شش متري رفته در كوچه دو متري
آژيري كه هم اكنون مي شنويد اعلان وضعيت قرمز است و معني و مفهوم آن اين است كه… هنوز بقيه اش را نگفته بود كه موج انفجار يك بار ديگر تن زمين و زمان را لرزاند. و بعد هر كس در هر كجا پناه گرفته بود آمد بيرون و رفت پي كار خودش؛ كه ديگر ديدن محل اصابت موشك هيچ تازگي نداشت. چون در طي روز چندين بار اين وضعيت تكرار مي شد و سر راه بالاخره آدم مي ديد موشك كجا خورده و چقدر خرابي به بار آورده است. ما هم كه در منطقه چشم و گوشمان پر شده بود از اين جور چيزها ؛ با اين وصف همانطور كه در شهر پرسه مي زديم، رسيديم به محل حادثه كه طنابي را حائل كرده بودند تا افراد متفرقه مانع عمليات كمك رساني و نجات مجروحين نشوند. زيدي كه كنار ما ايستاده بود و ظاهراً به سر و وضعش نمي خورد كه در شهر با اين شرايط مانده باشد رو كرد به يكي از بچه ها كه در حاضر جوابي ، ما همه از او سرمشق مي گرفتيم گفت: اخوي چه خبره اينجا كه اينقدر شلوغ شده؟ و او با كمال خونسردي گفت: چيز مهمي نيست؛ دوباره مثل اين كه يه موشك شش متري افتاده تو كوچه دو متري و طبق معمول گير كرده و مردم دارند كمك مي كنند بلكه بتوانند درش بياورند. بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس العملي نشان بدهد كه او اضافه كرد: اين كه غريب است در اين شهر و جايي را بلد نيست؛ آن مردك كه او را راهي مي كند بايد اين ملاحظه را بكند، يا كسي را با آن بفرستد يا اسم و آدرس محل را بگذارد داخل جيبش ! تازه فهميد كه دوست ما دارد با او مزاح مي كند . تبسمي كرد و گفت: داشتيم؟ دوست ما در جواب گفت: نه، خريديم.