1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12

 

 

برويم قدس را بگيريم

گروه گروه بچه ها در حسينيه شهيد حاج همت سازماندهي مي شدند و به قصد شركت در عمليات، پادگان دوكوهه را ترك مي كردند. بعضي كه تيغشان نبريده بود و مانده بودند كه در نوبت بعد به آنها ملحق بشوند خيلي به خودشان متلك مي گفتند؛ به هر نحوي بود مي خواستند نشان بدهند كه ما به اصطلاح اهل اين حرفها نيستيم؛ ما را چه به اين حرفها كه بگوييم بعد از كربلا نوبت قدس است يا ما مرد جنگيم و امثال اين عبارات، از جمله شوخيهاي اين بچه ها با خودشان اين بود كه بعد از رفتن دوستانشان رو به هم مي كردند و با دست ماكت قدس را كه نزديكيشان قرار داشت نشان مي داند و مي گفتند: بريم قدس رو بگيريم. بعد به اتفاق مي رفتند و مي چسبيدند به ماكت و آن را مي بوسيدند و مي گفتند: خوب، بعد از قدس كجا مونده كه بريم بگيريم؟ كنايه از اينكه ما عرضه جنگيدن را نداريم و الا ما را هم برده بودند!

 

بچه هاي ما شيرند

صبح روز بعد از عمليات بود؛ بچه ها با دستهاي پر از غنائم و با سر و وضع خاكي و خون آلود و لباسهاي لت و پار و بدنهاي بعضاً مجروح و چشمهاي كاسه خون شده از بي خوابي اما خشنود و سربلند در حالي كه عده اي از اسراي بعثي را سينه كرده بودند از خط باز مي گشتند. مارش پيروزي هم كه از بلند گوي ماشين تبليغات پخش مي شد طبعاً كار خودش را مي كرد، در نتيجه بعضي به وجد مي آمدند و در مقابل، براي اينكه اين عزت و از آن طرف ذلت و خواري را براي دشمن از خدا بدانند و نگذارند آب خوش از گلوي نفس پايين برود، دو دسته مي شدند. يك دسته مي گفت: «بچه هاي ما شيرند»، دسته دوم جواب مي داد: «پاكتي ، پاكتي». دوباره اينها مي گفتند: «بچه هاي ما پلنگ اند» و آنها جواب مي دادند و خلاصه خيلي جدي نمي گرفتند، نه پيروزي را براي خودشان و نه شكست را براي دشمن. و در هر صورت به تكليف عمل مي كردند و نتيجه فرع بر تكليف بود.

 

ما مي رويم به تهران

پس از مدتها دري به تخته خورده بود و دسته ما بار و بنديلش را بسته بود كه فاصله بين دو عمليات را برود مرخصي و به قول خودمان يك هواگيري بكند و زود برگردد. بچه هايي بودند بين ما كه شايد 9 ماه بود مرخصي نرفته بودند يا نخواسته بودند بروند؛ با اين وصف بعضي دوستان دست بردار نبودند. از كنار هر سنگر و محلي كه رد مي شديم هر كس چيزي بارمان مي كرد. يكي مي گفت: كجا؟ مگه امام نگفته اند جبهه ها رو گرم نگه داريد، ها؟ ديگري اضافه مي كرد: كي بود مي گفت ما مرد جنگيم؟ بعضي هم مي گفتند: اينها شهيد پرورند. مي خوان برند پشت جبهه خدمت كنند! چكار شون داريد؟ و بقيه مي گفتند ما اهل كوفه نيستيم؟ و يكي از بچه هاي ما كه هميشه حرف دست به نقد داشت معطلش نكرد و گفت: حالا هم مي گيم، منتهي دومش رو: «ما مي رويم به تهران امام تنها نماند»!

 

ما از شما خوبي نديده ايم

وقت خداحافظي بود و موقع جدايي و دل كندن. حرفي كه همه بعد از طلب شفاعت و التماس دعا، صميمانه تكرار مي كردند اين عبارت آشنا بود: اگر بديي خوبيي از ما ديديد ببخشيد ديگه؛ «به آقايي و بزرگي خودتان نگاه كنيد ، ما را حلال كنيد تو را خدا. خوب طبيعي بود كه بسياري هم در جواب مي گفتند: اختيار داريد اين چه حرفيه . يا: خدا ببخشه، شما ما رو ببخشيد كه اين همه اذيت شديد اين چند وقت. در اين ميان فرمانده و روحاني گردان وضع ديگري داشتند؛ كساني كه بتنهايي بايد با همه خداحافظي مي كردند و بچه ها هم به كمتر از ماچ و بوسه راضي نبودند؛ تكيه كلام اين بزرگواران هم لطف خاص خودش را داشت؛ كافي بود مثل بقيه كسي به ايشان بگويد ما را حلال كنيد يا ما را ببخشيد، خيلي جدي مي گفتند: باشه مي بخشيم اما دفعه ديگه از اين كارها نكني ها؟ (يا) خوبي هاتونن كه يادمون نمياد؛ ما از شما خوبي كه نديديم، بديها تونم باشه مي گذاريم به حساب آقايي خودمون.

 

عشق مي كني با ما رفيقي

خودش آدم خوش ظاهر و جدي و سنگيني نبود. بيش از همه اهل بگو و بخند و شلوغ كاري بود. با اين وصف وقتي كسي به جمع ما مي پيوست و از روي كودكي و سادگي و صميميت و بي آلايشي و اقتضاي محيط بسيار طبيعي و بدون تكلف جبهه زود به اصطلاح خودماني مي شد و با همه خوش و بش مي كرد و احساس غريبي و تازه واردي نداشت. بر مي گشت به او در ميان جمع و در حضور همه با بيان مخصوص به خودش مي گفت: عشق مي كني با ما رفيقي؟ بچه ها هم خنده شان مي گرفت . چون اصلاً اين حرفها به او نمي آمد. به خاطر شيطنتهايش بعضي از خود او فراري بودند و حالا او قيافه يك آدم متفكر و عابد و زاهد را گرفته بود و نقش آنها را بازي مي كرد، و اين خنده دار بود.

 

اگر اين جنگ بيست سال هم طول بكشد

گاهي كه بچه ها مي خواستند ميزان استقامت خودشان و ديگران را نشان بدهند و بگويند كه مثلاً ما از اين بيدها نيستيم كه با اين بادها بلرزيم مي گفتند: بالاخره «اگر اين جنگ 20 سال هم طول بكشد در سال 1379 تمام مي شود» كه تقريباً مضمون همان عبارت حضرت امام (ره) بود كه: اگر اين جنگ 20 سال هم طول بكشد ما تا آخر ايستاده ايم.

 

صدام بغداد را ترك كرده

تازه شايعه فرار صدام از بغداد قوت گرفته بود. همه خيلي حرفها مي زدند اما از او هيچ كس انتظار نداشت؛ پتوي سنگر را بالا زد و با يك شور و حال و شتابي گفت: خبر داريد؟ «صدام بغداد رو ترك كرده؟ » و همه بچه ها يكصدا كه: راست مي گي؟ و او جواب داد: آره مي گن «بغداد رو ترك كرده » (همه سراپا گوش و چشم بودند كه مثلاً بگويد به آمريكا يا جاي ديگر پناهنده شده) كه اضافه كرد: «تير مي كشه» بچه ها خنديدند و معلوم شد سيگار بغداد را گفته است.

 

اشتهايم عينكي شده

بعضي بچه ها خيلي بي ميل غذا مي خوردند، درست مثل مريض. خوردن را به اصطلاح زياد جدي نمي گرفتند؛ وقتي كسي از آنها مي پرسيد كه چرا درست غذا نمي خوري جواب مي داد: «اشتهاي ما ديگر عينكي شده.»

 

شهردار بيا منو وردار

تازه نيروها از گرد راه رسيده بودند؛ از رزم شبانه، از مراسم صبحگاهي و برنامه هاي نفس بر. سنگر و چادر مثل خانه بود و «شهردار» يا «خادم الحسين (ع)» ، مادر. وقتي مي خواستند نشان بدهند كه چه اندازه بي حال و حس و نيازمند پذيرايي و رسيدگي هستند رو به شهردار كرده مي گفتند: شهردار ! بيا منو وردار. كنايه از اينكه از دست رفتم. تمام كردم. به دادم برس. تيمارم كن و او تبسم كنان مي آمد و نگفته مي دانست كه چه مي خواهند آب، غذا يا چاي.

دفترچه اول