1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12

 

 

برو تخته سياه را بياور

چه بساطي داشتيم براي ذكر گفتن ستوني! چه كارها كه نمي كرديم! تا عبارتي مي خواست از سر ستون به ته ستون برسد چه ها كه به سرش نمي آمد. پيدا كردن كسي كه ذكر و جمله را به دلخواه يا ندانسته عوض كرده ، در آن شبهاي ظلماتي آخر يا اوايل ماه هم كار آساني نبود. كافي بود برادري كمي گوشهايش سنگين باشد يا زبانش به گفتن آن عبارت بخصوص نگردد، تصورش را بكنيد ببينيد چه وضعي پيش مي آيد؛ مگر مي شد ديگر كسي خودش را كنترل كند و نخندد؟ يا حرف به كله نفس آدم فرو مي رفت كه بابا عمليات لو مي رود، پاي جان در ميان است، شوخي بردار نيست؟ نمي شد كه نمي شد؛ درست مثل بلايي كه آن شب سر خود ما آمد.

هر چي من شمرده شمرده، حرف به حرف مي گفتم: بابا ! وج، عل، نا، من، بين تا آخر ، پشت سريم چيز ديگري مي گفت. يكي از بچه ها كه ما را مي پاييد و در به در دنبال اينجور برادرها مي گشت، آمد نزديك او كه بين ما ايستاده بود و گفت: برو تخته سياه پيدا كن بياور خودم برات بنويسم! كه من پقي زدم زير خنده و بعد ، ستونكش كلي با ما جرمنجر كرد. نمي دانم چه جوري بود كه هميشه اينجور برادرها صاف مي خوردند به پست ما. يعني در ستون ، يا پشت سرم بودند يا پيش رويم.

 

براي بابايم گريه كنيد

تعاون بوديم، ستاد تخليه شهدا. جمع و جور كردن و بسته بندي و ترتيب انتقال بچه ها با ما بود؛ جيبهايشان را مي گشتيم و هر چه بود در پلاستيكي جمع مي كرديم و همراه تابوت مي فرستاديم.

يك بار يكي از جنازه ها توجهمان را جلب كرد و حساس شديم كاغذي را كه روي آن با خط درشت نوشته بود «وصيت نامه» بخوانيم، ببينيم امثال اين بچه ها كه تازه بالغ شده و از مال دنيا هم چيزي ندارند بازماندگانشان را به چه اموري سفارش مي كنند. كاغذ را كه باز كرديم نمي دانستيم بالاي سر بدن شهيد بخنديم يا گريه كنيم. نوشته بود: براي من گريه نكنيد . براي بابام گريه كنيد كه مي خواهد خرج دفن و كفن مرا بدهد و برايم شب هفت و چهلم بگيرد. بينوا هر چي يك عمر جمع كرده بايد بدهد مردم بخورند!

 

اگر من شهيد بشوم

يكي از برنامه هايمان قبل از عمليات اين بود كه دور هم جمع مي شديم. اگر قرآن بود با قرآن اگر نبود با تسبيح و يا ديوان حافظ و اگر هيچكدام نبود، يك ورق كاغذ را بر مي داشتيم و چهار تكه مي كرديم و روي هر كدام بترتيب ، عبارات: شهيد، مجروح، اسير و سالم را مي نوشتيم، بعد آنها را تا كرده داخل كيسه اي قرار مي داديم و جلوي هم مي گرفتيم. هر كس يكي از آنها را بر مي داشت، باز مي كرد و مي خواند، يا با حالت و ريخت و قيافه اي كه به خودش مي گرفت مي فهميديم كه به او چي افتاده و مثلاً به اين وسيله وضع خودمان را در عمليات پيش بيني مي كرديم.

يادم نمي رود كه در يكي از اين تفأل زدنها كسي كه عبارت «سالم» را برداشته بود با يك قيافة عالمانه اي شروع كرد كه : «بله، اگر قرار باشه ما هم شهيد بشيم كي از كيان اسلام محافظت كنه؟ پيداست ما براي خدا خيلي مهم هستيم. شايد هم مصلحت اينه كه ما باشيم تا آمريكا رو تُو خليج فارس سر جايش بنشانيم » بعد از او برادري كه كلمه «اسير» را ظاهراً باز كرده بود، هي تند تند بنا كرد قسم آيه خوردن كه: «من به حضرت عباس مقنّي بودم آقا ، آمده بودم جبهه چاهكني. نميدونستم اونا سنگره و از داخل اونا بعثيهاي مظلوم و بي گناه رو ميزنن. انا دخيل انا دخيل.» و سومي كه تقدير او مثلاً زخمي شدن بود و كاغذ نوشته «زخمي» را در دست داشت كله اش را تكان مي داد و با دست روي پايش مي زد كه : «غير ممكنه؛ مگه ننم قبول ميكنه؟ ميگه من بچه مو صحيح و سالم دادم صحيح و سالم هم تحويل مي گيرم، من جنگ منگ حاليم نيست. يك مو از سرم كم بشه تا اون شاهي آخر تاوانش رو ميگيره. خيلي حسابش دقيق است.»

نفر آخر كه لابد شهادت قسمت او مي شد و «شهيد» به او افتاده بود و اتفاقاً از آن بچه هاي مكافات و مصيبت هم بود، تا كاغذ را باز كرد سر را گذاشت به ديوار بنا كرد الكي هاي هاي گريه كردن. بچه ها مي گفتند: چي شده دوباره ننه من غريبم بازي در آوردي؟ نترس ، اين كه ما مي بينيم اگه سنگم از آسمون بياد يكيش تُو سر تو نميخوره. و او همينطور كه با گوشة آستينش مثلاً اشك و دماغش را پاك مي كرد خيلي جدّي برگشت گفت: «قضيه من با شما فرق داره، من ته تغاري هستم. چقدر بابام بهم گفت نرو نرو، من گوش نكردم. حالا اگه من شهيد بشم بابام منو ميكشه؛ ميگه ذليل مرده چند دفعه بهت گفتم با اين بچه ها ول نگرد از راه بدرت مي كنند؟ گوش نكردي، حالا بخور از جلوت زياد بياد!

 

فشنگ خشابتيم

ما هم يك بار آمديم مثل همه، تعارف تكه پاره كنيم و قاطي بقيه بشويم. اما نمي دانستيم كه اين حرفها به ما نيامده و قضيه به اين سادگي هم نيست. معمول بود كه اگر كسي به كسي مي گفت: ما نوكرتيم، او بلافاصله جواب مي داد: ما بيشتر؛ يا اگر به يك كسي كه به مقامي رسيده بود مي گفتند: بابا زير پايت را هم نگاه كن، يا پايت را كه بلند كني ما را مي بيني، او بر مي گشت بالاي سرش را نگاه مي كرد، يعني جاي شما اينجاست، و به اين وسيله ابراز تواضع و فروتني بيشتري مي كرد. اما گويا «نوبت به اوليا كه رسيد آسمان تپيد»؛ اينجا بفهمي نفهمي مثل اينكه با شهر كمي توفير داشت. بزرگ و كوچكي به سن و سال و قد و ريز و درشتي نبود، و چيزي كه دكّان هيچ عطاري پيدا نمي شد تعارفات بود و تصنّع كردن.

يادم نمي رود كه وقتي براي اولين بار به يكي از همين برو و بچه هاي بسيجي كه خيلي هم اتفاقاً از من كوچكتر بود و با هم صميمي بوديم، بشوخي گفتم: فشنگ خشابتيم، او هم به قول قديميها نه گذاشت و نه ورداشت، خيلي سخاوتمندانه جلوي همه برگشت گفت: باش، باش تا عوضت كنم. ما را مي گويي؟ رنگ داديم و رنگ گرفتيم. تصورش را هم نمي كردم كه اينطوري بدون ملاحظه از جلوم در بيايد. ديگر همان شد؛ هنوز كه هنوز است جرأت نمي كنم به كسي از اين تعارفات بكنم.

 

مثلاً چكار مي خواهي بكني

بحث بالا گرفته بود؛ يكي اين بگو يكي آن بگو. جدي جدي براي هم خط و نشان مي كشيدند. ما هم با همه زرنگيمان بازي خورده بوديم؛ چون قضيه سركاري بود. مسئول دسته مي گفت: بايد بكني، وظيفه ات است. پيك نيك كه نيامدي؛ اينجا جبهه است. منّت هم سر كسي نداري. قبول كردي بايد تا آخر هم پايش بايستي. و او متقابلاً جواب مي داد: من حالش را ندارم، به يكي ديگر از بچه ها بگو؛ زورت به من مي رسد؟ من ديشب چهار ساعت نگهباني دادم مي خواهم بروم بخوابم. تازه ، اگر نكنم مثلاً چكار مي خواهي بكني؟ همه تصور مي كرديم كه الان لابد خواهد گفت: مگر به دل خودت است؟ گزارش مي كنم به فرمانده گروهان؛ كه ديديم لحنش عوض شد و با يك لبخندي گفت: چكار مي كنم؟ معلومه؛ خواهش مي كنم ، تمنا مي كنم، و از اين قبيل حرفها.

 

سرور همه شما

بعد از تعريف و توصيف مسئول واحد و ذكر خصوصيات مثبت و سازنده فرمانده جديد، نوبت مي رسيد به اينكه خود شخص چند كلمه اي راجع به خودش و راه و رسم كارش به عنوان معارفه با نيروهايي كه از آن پس تحت امر او بودند گفتگو كند. اولين چيزي كه معمولاً افراد مي گفتند عباراتي بود در بي اثر كردن آنچه مسئول مافوقشان از روي حسن ظن ابراز داشته بود؛ يا كلماتي نظير: من خدمتگزار كوچكي بيش نيستم كه اميدوارم بتوانم به كمك شما و راهنماييهايتان در پيشبرد اهداف مقدس نظام و اصلاح رفتار خودم قدمهاي هر چند كوچكي بردارم.

اما او از آنجا كه آدم شوخ طبعي بود، به جاي همه اين حرفها بعد از ذكر نام و نام خانوادگي خودش در آمد كه : «بنده هستم؛ و در حالي كه دكمه بالاي بلوزش را محكم مي كرد گفت: سرور همه شما ؛ بعد يك مكثي كرد ـ بعضي چشمهايشان چهار تا شده بود كه اين ديگر كي است كه اين همه از خودش راضي و متشكر است ـ اما بلافاصله اضافه كرد : . و ما آقا امام زمان (عج) است كه اميدواريم از ما و شما راضي و خشنود باشد.» تبسمي روي لبان بچه ها نشاند و حرفش را ادامه داد.

 

آقا در جماران است

بچه هاي رزمنده فرزند پدران و مادراني بودند كه تعصبشان حرف نداشت؛ كساني كه في الواقع و بدون ريا، آقايي را از آن علي (ع) و اولاد علي (ع) مي دانستند و جز به حضرت فاطمه زهرا (س) خانم نمي گفتند؛ نسل اندر نسل پسرانشان را غلام علي (ع) و دخترانشان را كنيز بي بي فاطمه (س) معرفي مي كردند. مثلاً وقتي فرزند پسرشان را به همراه داشتند و كسي مي خواست بگويد پسرتان است و به نحوي هم عزّت سر پدر او بگذارد و مي گفت: آقا زاده است؟ بلافاصله پاسخ مي دادند: غلامزاده است ، يا بنده زاده است؛ تا خودشان را عوضي به آقايي قبول نكنند. به چنين ملاحظه اي هم بود كه تا كسي به اسم «آقا» صدايشان مي كرد ، بر مي گشتند مي گفتند : بخشيد گل آقا ؛ و يا اين يكي داد مي زد: آقا! و وقتي كسي بر مي گشت ببيند كي است مي پرسيد : شما آقا هستيد؟ كه او خجالت زده مي گفت: نه. و جناب شوخ طبع اضافه مي كرد : تعجب كردم، چون آقا در جماران است!

 

دفترچه پنجم