08000"> 6 7 8 9 10 11 12

 

 

گوشت را سوراخ كرده اند گوشواره بكنند

تركش درست خورده بود به نرمه گوشش و به اندازه يه گوشواره سوراخ كرده بود. بعضي هم كه دنبال بهانه مي گشتند، بعد از آن جراحت هر كجا او را مي ديدند مي گفتند: شيرينيها را تنها تنها خوردي؟ ناقلا نامزد شدي و صدايش را هم در نمياري؟ لااقل اگر خواستند ببرندت ما را خبر كن؛ و از اين قبيل حرفها: پس چرا يك گوشت را سوراخ كرده اند؟ پس گوشواره هايت كو؟ و او كه پسر با حجب . حيايي هم بود ، فقط مي گفت: بعد از عمليات معلوم ميشه شيريني چه كسي را خورده اند و چه كسي رو مي برند. ما كه هنوز سن و سالي نداريم، شما ها رو بايد ببرن كه دم بخت هستيد. ما شاء الله نظر نخوريد ، گوش شيطان كر ، چشمش كور ، اين همه عمليات كرديد آشي هم نشديد. پس كجا هستند اين توپهاي فرانسوي بَمي كُش؟ وقتي اينجوري مي گفت ، ديگر كم و بيش ساكت مي شدند و الا دست بردار نبودند.

 

  حسين جان مادرم گفته غلامت باشم

حال خوشي پيدا كرده بوديم . اما بعضي اين حرفها سرشان نمي شد؛ وقتي شوخيشان گل مي كرد ديگر ملاحظه هيچ چيز را نمي كردند. لب رودخانه پاهايمان را لخت كرده بوديم و از گرما داخل آب گذاشته بوديم و يكي از بچه ها داشت اين نوحه و زبان حال را كه يكي از مداحها خوانده بود زمزمه مي كرد: حسين جان ! مادرم گفته غلامت باشم، خادم درگه و راهت باشم و . كه يكمرتبه او وارد شد و بدون مقدمه دست كسي را كه داشت مي خواند گرفت و بلندش كرد كه : راه بيفت ، مادرت هم نمي گفت قبولت مي كردم ! و ما مانده بوديم كه بخنديم يا گريه كنيم . ظاهراً همديگر را خوب مي شناختند؛ اين بود كه بلند شد خودش را تكاند و غرغر كنان راه افتاد.

 

ما اهل كوفه نيستيم

خيلي وقت مي شد كه از عمليات خبري نبود. همه كلافه بودند؛ مي خواستند تسويه بگيرند تا اعزام بعد. و اگر قرار بود همه همينطور فكر كنند ، كسي نمي ماند در منطقه. مسئول خط تلاش مي كرد كه بگويد بابا! جبهه فقط جنگيدن و عمليات كردن نيست؛ دشمن حتي روي حضور خشك و خالي شما حساب مي كند. تا صحبت رسيد به اينجا كه: مگر مردم كوفه چه كردند با امام ؟ ما براي چه مي گوييم اهل كوفه نيستيم؟ نمي دانم، شايد هم اهل كوفه هستيد و ما نمي دانيم كه مي خواهيد بگذاريد و برويد . يكي از برادران در اين لحظه بلند شد و گفت : نه به خدا، ما اهل كرج هستيم ، مگر نه بچه ها؟!

 

  پس حوريها كجا هستند

چه چيزها كه از زبان بچه هاي مجروح و به حالت اغما افتاده نمي گفتند؛ بچه هايي كه گاهي امر بر آنها مشتبه مي شد و تصور مي كردند شهيد شده اند و به بهشت رفته اند.

مي گفتند يكي از برادرها بعد از عمليات كربلاي چهار كه تعداد شهدا نسبتاً بالا بود به درجه شهادت مي رسد. در داخل بهشت هر چه چشم مي اندازد، دريغ از يك حوري. مثل خانه خالي، پايين و بالايش را خوب مي گردد تا چشمش مي افتد به يك پيرزني كه آن حوالي قدم مي زده. با احتياط مي گويد: ننه پس اين حوري موريا كجا رفته اند؟ و او پوزخندي مي زند و مي گويد: ننه جون «كربلاي چهاري » ها همه را بردند، دير بجنبي ننه منم مي برن. مي گويند يك مكثي مي كند و با خودش مي گويد : راست مي گويد ، آدم نبايد بنده ناشكر باشد. توي همين خواب و خيالها بوده كه بيدار مي شود و مي بيند هيچ خبري نيست. دوباره مثل ملانصرالدين چشمهايش را هم مي گذارد و مي گويد: قول مي دهم ديگر نگويم حوريا كجا هستند. اصلاً مگر من فضولم!

 

  ورود كليه برادران ممنوع

يك روز بعد از آنكه شيشه در ورودي ناهار خوري شكسته بود بچه ها مواجه شدند با اين عبارت كه با ماژيك قرمز نوشته و روي ديوار چسبانده بودند: ورود كليه برادران ممنوع. موقع ناهار بود، سالن هم در ديگري نداشت. يعني چه؟ هيچ كس هم تصور نمي كرد اولاً در بسته نباشد ثانياً قضيه شوخي باشد. چند نفري آمدند پيش مسئول مربوط و داد و فرياد راه انداختند: اين چه وضعشه، در چرا بسته است، اين كاغذ چيه كه نوشته ايد؟ و از اين حرفها .كه با هم راه افتادند آمدند آشپزخانه. البته از در پشتي كه مخصوص مسئولين بود.

جريان را كه تعريف كردند سرآشپز خنديد و گفت: اولاً در بسته نيست باز است، ثانياً ما نگفتيم كليّه ، گفتيم كليه، براي همين روي لام تشديد نگذاشتيم. ما هم حسابي كفري شده بوديم. فكر همه چيز را مي كرديم الا اينكه آشپزخانه هم با ما بله! گفتيم باشه به هم مي رسيم.

 

خرپف پف

پناه بر خدا؛ هيچ جوري گردن نمي گرفت. هر چي ما مي گفتيم ، ديگران مي گفتند، قبول نمي كرد كه نمي كرد. مي گفت : من؟ غير ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمي كشم؛ من رو و خروپف؟

اين گذشت تا يك روز كه قبل از ظهر خوابيده بود و سخت هم خرناسه مي كشيد. دست بر قضا ضبط صوت تبليغات هم دست بچه ها بود. چيزي حدود يك ربع ساعت ، صدايش را همانطوري كه خواب بود ضبط كرديم. با بچه هاي تبليغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنراني از بلندگو بودند هماهنگ كرديم. تا روز عيد كه برنامه تئاتري تدارك ديده بوديم. همه جمع بودند و مجري اعلام كرد: اينك براي اينكه بفهميم خواب مؤمن چگونه عبادت است، قسمتي از مناجات يكي از رزمندگان عزيز قبل از نماز ظهر را ضبط كرده ايم كه با پخش آن به استقبال ادامه برنامه مي رويم. نوار چرخيد و او خرخر كرد و جمعيت روده بر شد از خنده؛ براي خاطر جمع كردن او بچه ها جابجا اسمش را صدا كرده بودند كه فلاني! فلاني! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه مي رسيد صداي خنده بچه ها بلندتر مي شد. بنده خدا كه خودش هم تماشاچي ماجرا بود نمي دانست بخندد يا گريه كند. تنها عبارتي كه آن روز مي گفت اين بود: خيلي بي معرفتيد، باشه؛ بالاخره گذر پوست به دباغخانه مي افتد و نوبت گريه هايتان هم مي رسد.

 

برادراني كه مايل هستند

عصر جمعه اي بود. هيچ خبري نبود. هر كس يك جوري مشغول گذراندن وقت بود؛ يكي با مطالعه ، يكي با نوشتن نامه، بعضي با نظافت و جفت و جور كردن وسايلشان و بعضي با گفتگو و درد دل. كه سرزده آمد داخل و تو درگاه در ايستاد. مسئول خطي بود كه بچه هاي ما نگهداريش را به عهده گرفته بودند.

كاغذ و قلم رسمي به نحوي كه تصور نوشتن بشود دست گرفت و خطاب به بچه ها گفت: برادرهايي كه مايل هستند صاف (عمودي) بنشينند.

 

من حاجي مول هستم

از وقتي او رسمي شده بود صداي همه در آمده بود، از بس چپ مي رفت راست مي آمد مي گفت: ديگر به من نگوييد مشمول. مي گفتيم ممكن است بفرماييد سركار چي هستيد؟ جواب مي داد: معلوم است؛ حاجي مول! و اگر مي گفتي تو كه مكه نرفته اي. مي گفت: مگر به خاطر مشهد رفتن مشمولهاست كه به آنها مش مول مي گويند تا لازم باشد من مكه بروم؟

دفترچه ششم