1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12

 

 

از بس صورتش نوراني بوده سوخته

اين دفعه كه رفته بود مرخصي، ظاهراً حريفش نشده بود. پايش را توي يك كفش كرده كه من هم مي آيم والا نمي گذارم بروي. او هم بناچار آورده بودش منطقه. تعريف مي كرد مي گفت: من هر وقت مي رفتم مرخصي منزل، آنقدر براي او (بچه ام) از صفا و صميميت و خلوص و نورانيت بچه هاي رزمنده گفته بودم كه جبهه را نديده، يك دل نه صد دل عاشقش شده بود. در منطقه هم، بالطبع با اشخاصي كه برخورد مي كرديم، برايش توضيح مي دادم كه مثلاً : فلاني چند وقته جبهه است و مرخصي نرفته و آن يكي دو تا از برادرهايش شهيد شده اند و اين با پدرش با هم آمده اند و از اين قبيل حرفها. اما آن چيزي كه مرتب تكرار مي كردم و خودم هم حواسم نبود نورانيت بچه ها بود. تا اينكه يك روز برخورديم به يكي از برادران جنوبي كه كمي سيه چرده بود. در همان عوالم كودكي با يك حساسيتي گفت: مگر فرمانده ها نبايد نورانيتر از بقيه باشند بابا ؟ و من با همه كودني فهميدم چه مي خواهد بگويد. گفتم : منظورت اينه كه او چرا اينقدر سياه است؟ بعد هم يك جوابي به او دادم كه خودم كيف كردم، گفتم: بابا جون او از بس نوراني بوده صورتش سوخته؟! كه نمي دانم توي دلش به من چي گفت. اما هر چي بود ساكت شد.

 

حكمت ليف و صابون

يادش بخير، آن وقتها كه من كوچكتر بودم و با هم در محوطه گردان قدم مي زديم، چشمم كه مي افتاد به برو بچه هاي ترگل ورگل و نوراني، از او مي پرسيدم: اين چه حكمتي است كه بعضي هم مثل تو اگر شب به خواب كسي بيايند قالب تهي مي كند. و او مي گفت : حكمت ليف و صابون است برادر. اگر مي دانستي بعضي چقدر خودشان را در حمام ليف و كيسه مي كشند، يا در عرض هفته چند دفعه حمام مي روند اين حرف را نمي زدي، گوشت و پوست است و آب و صابون ديگر، هر چي بيشتر بزني بيشتر برق مي افتي. اين ديگر فلسفه نمي خواهد! 

 

ما را هم تو نماز دعا كنيد

بر خلاف همه اشخاص كه موقع نماز و دعا و استغاثه ، اگر به آنها مي گفتي: التماس دعا ، جواب مي شنيدي: محتاجيم به دعا، به بعضي از برادرها وقتي مي گفتي: فلاني ما را هم تو نماز گرفتاري مردم زياد شده كه نمي توانند جواب سلام همديگر را بدهند؛ وقت نميشه . الان چند وقته يكي از بچه ها گفته التماس دعا؛ يعني بچه هاي ديگر هم همينطور. ما شرمنده همه هستيم. حالا، چشم . سعي خودمو مي كنم؛ اگر رسيدم و مشكلي پيش نيامد، رو چشام!

 

بگويم ديشب كجا ديدمت

امان اين نماز خوانها را تو دسته ما، يكي دو تا بريده بودند. كافي بود يك بار كسي را در حال وضو ساختن براي نماز شب ، مناجات كردن و قبل ارز نماز صبح بيدار ببينند؛ مگر مي گذاشتند ديگر آب خوش از گلويش پايين برود! هر چه دوشيده بود از مخفيگاه و اخلاص ، با يك تُك پا مي زدند مي ريختند. بيچاره ها جرأت نداشتند به آنها يا كسي ديگر بگويند بالاي چشمت ابروست. انگار كار خلاف شرع مرتكب شده بودند يا سوء سابقه اي داشتند؛ همينكه چيزي باب ميلشان نبود يا بالعكس كاري را كه مي خواستند، نمي كردند يا چيزي را كه بايد مي خوردند نمي خوردند ، فوري براي اين طفلان معصوم خط و نشان مي كشيدند كه : بگويم ديشب كجا ديدمت؟ يا الله بگو! يا الله بخور!

 

   تا كربلا راهي نيست

از اين و آن شنيده بود كه سيد ، آدم صاف  و ساده اي است ،غافل از آنكه اگر پايش ميا فتاد ،يك تنه همه برو بچه هاي هم سن و سال او را حريف بود؛ منتها ملاحظه  مي كرد. او مي خواست مثل بعضيها به اصطلاح حال سيد را بگيرد و بيندازد تو قوطي و يك زنبور هم بكند داخلش.

 بين راه خرمشهر ـ اهواز بوديم. رو به سيد كه گاز تويوتا را گرفته بود و مي رفتيم شلمچه كرد و گفت : آقا سيد حالا كجا با اين شتاب؛ نكند مي ترسي بعثيها بزنندت؟ سيد بدون اينكه نگاهش كند جواب داد: كربلا ايشا الله . پي حرف را گرفت و گفت: ما كه هر چي تابلو تا اين جا ديده ايم رويش نوشته: تا كربلا راهي نيست . سيد گفت: درست ديدي. عيب نداره، از بيراهه مي رويم . من هم خودم را داخل كردم و گفتم: آن وقت از راه بدر مي شويم. گفت: شما جوونا ما را از راه بدر كرديد؛ والاّ ما اول زن داشتيم ، زندگي داشتيم، اين طور در بدر بيابونها و خيابونها نبوديم ، صنّار سه شاهي پيدا مي كرديم با زن و بچه مان مي خورديم و كاري هم به كار كسي نداشتيم! گفتم باريك الله ؛ حسابي راه افتادي. گفت: تازه حرف هم مي زنم، بابا و مامان هم بلدم بگويم، لباسهايم را هم خودم مي پوشم، تا پنج هم مي توانم بشمارم. دستهايم را بردم بالا و گفتم : انا مسلم انا دخيل. بعد همه خنديدند و تصديق كرديم كه سيد ما را جا مي گذارد در بحث .

 

كربلا رفتن خون مي خواهد

بعد از شهادت حاجي همه جورش را ديده بوديم الا اينجورش را . پشت پيراهنهاي خاكي ، روي پارچه، پلاكارد، تابلو، در و ديوار، جايي نبود كه ننويسند: كربلا رفتن خون مي خواهد؛ شهيد حاج همت . و حالا كسي اين عبارت را پشت بلندگو مي گفت: يعني چه؟ اين حرفي نبود كه با بلندگو اعلام كنند. خوب كه گوشهايمان را باز كرديم انگار يك چيزي هم دنبالش مي گفت. بله؛ يكي از بچه هاي گردان خودمان بود كه بلندگو دستي غنيمتيش را مثل اينكه داشت به اين وسيله آزمايش مي كرد . با لحن تبليغات چي هاي حرفه اي از نوع بانك و سينما و آموزشگاههايش مي گفت: كربلا رفتن ، خون مي خواهد؛ سازمان انتقال خون ايران! بچه ها هم دورش جمع شده بودند و در تكميل شعارش چيزهايي مي گفتند و مي خنديدند؛ از جمله: كربلا رفتن خون مي خواهد . اما سازمان انتقال خون نمي دهد.

 

 

شما قبلاً آر پي جي زن نبوديد

هر كه هر چه مي گفت، چاره اش نمي شد كه نمي شد. جداً جالب بود؛ تا وقتي همه ساكت بودند جيكش در نمي آمد، لام تا كام هيچي نمي گفت. اما همين كه دو تا بخت برگشته در حضور او مي آمدند و با هم اختلاطي بكنند زبانش باز مي شود؛ تازه يكي يكي حرفهايش يادش مي افتاد. با ربط و بي ربط مي چيد روي طناب: آره ، اتفاقاً شوهر عمه باجناق پسر دايي عموي بابام هم

يك دوست داشتيم خدا رحمتش كند، تا او شروع مي كرد كه چيزي بگويد ، كمي پس كله اش را مي خاراندو با يك تأملي مي گفت: برادر شما آر پي جي زن نبوديد ؟ ما هم مي مرديم از خنده و از اوايل كه نمي خواست قضيه چيست جواب مي داد: چطور مگه ؟ و او اضافه مي كرد كه : هيچ چي، همين جوري واسه خنده؟

استخدام هلال احمر

خدايا، چقدر چادر زديم جمع كرديم. گمان نمي كنم كولي ها و خانه به دوشها ، توي تمام عمرشان اين قدر ييلاق قشلاق كرده باشند كه ما كرديم. هر كجا مي رفتيم هنوز عرقمان خشك نشده بايد جا كن مي شديم . بار و بنه مان را بر مي داشتيم و يا علي از تو مدد. گاهي كه صحبت تمام شدن جنگ بود بچه ها به شوخي مي گفتند : خدا نكند نانمان آجر مي شود! بعد هم تجديد نظر مي كردند كه هيچ هم آجر نمي شود؛ مي رويم در هلال احمر استخدام مي شويم . چادر بر پا كردن را كه خوب بلديم، درسته؟!

 

يا علي نصر الله

بساطي داشتيم يا اين اسرا. يك مشت آدم! گردن كلفت ، كشيده مثل چنار ـ بعضي بچه ها را بايد قلاب مي گرفتي تا بتوانند توي صورتشان تف كنند ـ كه بلند شده بودند دنبال يك ديوانه راه افتاده آمده بودند منطقه و حالا خودشان را مي زدند به موش مردگي و از ترس مرگ هر چي مي گفتي تكرار و تقليد مي كردند.

در ميان شعارها و حرفهاي حسابي ، بودند و برادراني كه همين جوري الكي عبارتي يا اسم كسي و جايي را با همان لحن و هيبت شعار مي گفتند و اين مادر مرده ها آن را چنان جدي و با احساسات جواب مي دادند كه بيا و ببين؛ با اين تصور كه دل ما را به دست بياورند. مثلاً مي گفتيم دسته اول بگويند: يا علي نصر الله ، و دسته دوم: يا محمود عطايي ـ هر دو هم اسم بچه هاي خودمان بود ـ و آنها مي گفتند و دست تكان مي دادند .

 

وقتي دو تا بلدوزر كار مي كند.

در عملياتهاي مهندسي رزمي ، گاه توجه ات جلب مي شود به ليفتراكي كه ميان آن همه سر و صداي بلدوزرها و دود و دولخّي كه راه انداخته بودند، آمده توسط گود و چريق چريق كنان دور خودش مي چرخد. يعني : بله، من هم دارم كار مي كنم. ديگر حوصله همه را سر برده بود؛ مثل بچه هاي كوچك ، دائم تو دست و پاي بلدوزرهاي بزرگتر ! بود و كار كه نمي كرد هيچي، به قول يكي از برادرها كار هم درست مي كرد.

بعدها تحت تأثير اين صحنه ها وقتي دو تا نيروي پابه سن با هم سخت گرم گفتگو بودند و برادري همين طور سرش را مي انداخت پايين و پابرهنه صاف مي آمد وسط حرفشان و صبر نداشت كه حرف آنها تمام بشود و شروع مي كرد و هر چه دل تنگش مي خواست مي گفت، آن دو نفر براي تذكر و تنبه او مي گفتند : بابا جون ! مگر تو مدرسه سواد نخوندي؟ تربيت ياد ندادند ؟ چند بار بگم وقتي دو تا بلدوزر كار مي كنند يه ليفتراك فسقلي نمياد وسط شون . روشن شد ؟ آفرين پسر خوب برو بابا جون ! ما شاء الله . پيرشي الهي!

دفترچه هفتم