1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
سي و سه سه سيخ جگر
آمد كنار شيشه ماشين، همينطور كه سرش پايين بود و قلمش رو كاغذ. گفت: شماره ماشين؟ راننده كه من كنارش نشسته بودم تند گفت: سي و سه سه سيخ جگر يه گوجه روش. بنده خدا سي و سه را نوشته و ننوشته، سرش را بلند كرد و گفت: سي و سه چي؟ راننده سرش را با تظاهر به بي حوصلگي برگرداند كه يعني بابا چند دفعه بگويم. بيچاره رو به دوستش كرد كه: تو فهميدي؟ و او كله اش را تكان داد و شانه اش را بالا انداخت كه: نه! بعد راننده گفت: اصلاً خودت برو بخوان ، چرا از من مي پرسي؟ تو كه حرف من را قبول نداري! و او رفت جلو ماشين، يك نگاه به پلاك يه نگاه به ما، سرش را به علامت تأسف تكان داد كه: امان از دست شما تهرانيها!
آي شهربده، آي شربته
خسته و كوفته از راهپيمايي روزانه بر مي گشتيم؛ از آن راهپيماييهايي كه قبل از عمليات مي گذاشتند و براي بالا بردن بنيه دفاعي و اندازه استقامت بچه ها نمي گذاشتند كسي در آنها قمقمه اش را آب كند يا با خودش جيره خشك بياورد. همه حسابي بريده بودند و از گرسنگي و تشنگي له له مي زدند.
به مقر كه نزديك مي شديم چشممان افتاد به ديگ بزرگي كه جلوي سنگر حسينيه گذاشته بودند و يكي از بچه هاي گردان با آب و تاب در حالي كه آستينهايش را بالا زده بود و ملاقه اش را داخل ديگ مي زد و آن را از بالا شرشر مثل آبشار روي ديگ خالي مي كرد، مي گفت: آي شربته! آي شربته! و خيلي تبليغات ديگر؛ و ما كه شايد قبل از آن به چيزي جز آب فكر نمي كرديم، با يك عطش و التهاب زايدالوصفي به ديگ نزديك مي شديم. چون خاطر جمع بوديم كه به همه مي رسد كنار ايستاده بوديم، اما خوب كه گوش كردم ديدم اين پدر آمرزيده دارد مي گويد: اي شهر بَده، شَكّم وقتي به يقين تبديل شد كه بچه هايي كه ليوان دستشان است دارند زير چشمي به او چشم غره مي روند؛ يكي ته ليوان آبش را به رويش مي پاشد و يكي ملاقه را از دستش گرفته و دارد عقب سرش مي دود؛ و خلاصه بگو و بخند و ناله و نفرين، كه اين نالوطي بار اولش نبود كه اينجوري دست و بال همه را گذاشته بود تو حنا. البته بچه ها هم نامردي نكردند و شي با اجراي يك «جشن پتو» از خجالتش در آمدند!
فلفل نبين چه ريزه
از آن بچه هاي بود كه مي گويند به قالبشان زياد است؛ ريز و تيز و تند، درست مثل فلفل. انگار خدا آرام و قرارش را بريده بود. جان و جثه اش را كه نگاه مي كردي باورت نمي شد اينقدر برق و بلا باشد. از هر انگشتش يك هنر مي باريد. اما اگر كسي او را نمي شناخت خيال مي كرد از مدرسه فرار كرده آمده جبهه و يك نفر را مي خواهد كهتر و خشكش كند. حال آنكه به تنهايي يك دسته را مي توانست جمع و جور كند.
هر وقت بچه ها مي خواستند او را به برادراني كه او را نديده و نشناخته بودند، معرفي كنند، تكيه كلامشان اين بود كه: فلفل نبين چه9 ريزه و براي اينكه تعريف و تمجيد آنها را بي اثر كند بدون معطلي مي گفت: خرد كن بريز تو آب گوشت! يا: درشتاشو سوا كن! كه با هم مي خنديديم و سرو ته حرف جمع مي شد.
اي كه دستت مي رسد كاري بكن
گاهي مي شد كه آه در بساط نداشتيم؛ حتي قند براي چاي خوردن؛ شب پنير، صبح پنير و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرف نبود كه بشوخي و جدّي نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آنها هم در چنين شرايطي لام تا كام نمي گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گُل كرده بود؛ از جمله ما: اي كه دستت مي رسد كاري بكن. و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كسر نداشت مي گفت: مي رسد دستم جانم وليكن نيست كار. چه كنم. كف دست كه مو ندارد موچين بنداز؛ اگر خودم را مي خوريد بار بگذارم!
در جبهه چه مي گذرد
راديو را روشن كرده بوديم و داشتيم صبحانه مي خورديم. گوينده راديو با يك آب و تاب و رِنگ و آهنگي مهيج شروع كرده بود كه: در جبهه …. ! چه مي گذرد! و بعد دوباره شلوغ پلوغ مي كرد تا حسابي توجّه همه جلب شود؛ به نحوي كه هر كس خودش جبهه نبود لابد بيچاره تصّور مي كرد از صبح تا شب، آنجا يكسره دعوا و مرافعه و زد و خورد و بگير و ببند است و صداي توپ و تانك و توپولف يك لحظه قطع نمي شود و تير و تركش است كه مانند نقل و نبات از زمين و آسمان مي بارد و بر سر و روي بچه ها مي ريزد و در نتيجه گُر و گُر برادرا شهيد مي شوند. و ما كه خودمان حاضر و ناظر و در صحنه بوديم كلّي به اين حرفها مي خنديديم.
از جمله صبح وقتي اين برنامه پخش مي شد و اتفاقاً صبحانه هم كره و عسل داشتيم، در پاسخ لحن و آهنگ خاص مجري كه: «در جبهه چه مي گذرد؟» با همان زبان و بيان يكصدا و بلند مي گفتند: «هيچي، والله به حضرت عباس داريم صبحانه مي خوريم، مي خواهي باور كن مي خواهي باور نكن.» و بعد يكي از بچه ها اضافه مي كرد: البته چرا دروغ بگوئيم ، براي رضاي خدا اگر ريا نشود!
مورچه چيه كه فانوسقه ببندد
از او اصرار از ما انكار ؛ دست بردار نبود. هر چي مي گفتيم يك چيز ديگري جواب مي داد. هيچ جوري نمي توانستيم گردنش بگذاريم كه ما از خدا مي خواهيم بتوانيم شما را قبول كنيم؛ هر چه نيرو بيشتر باشد دست ما بازتر است اما كارهايي كه ما داريم از تو ساخته نيست. و او با اينكه سر و وضعش داد مي زد كه به اصطلاح چند مرده حلّاج است دست بر نمي داشت. كمربندي كه دو دور راحت دور كمرش پيچيده بود، پوتينهايش كه بنده هايشان را مثل شال گردن دور گردنشان بسته بود و بلوزي كه جيبهايش توي شلوارش رفته بود و سرشانه اش افتاده بود روي آرنج، وضع خنده داري را به وجود آورده بود كه طفلي خودش نمي توانست آن آن را ببيند.
خلاصه حريف زبانش نشديم و گفتيم : بسيار خوب حالا كه اصرار داري به قول پهلوانها بگرد تا بگرديم . فرستادمش با راننده دنبال غذا كه ديدم نرفته برگشت. به اخويمان كه با ماشين رفته بود گفتم: چي شده؟ لبخند زنان گفت: از خودش بپرس . گفتم چي شد غذا پسر شجاع؟ همانطور كه سرش را پايين انداخته بود گفت: ندادند بيارم؛ پرسيدم: چرا؟ چي گفتند؟ گفت: ميگن مورچه چيه كه فانوسقه ببنده. بچه ها غش كرده بودند از خنده. منهم گفتم ك راست ميگن ديگه. گفت: يعني چه؟ گفتم: يعني اينكه شما نمي توانيد غذاي بچه ها رو بياريد.
خودت را يك تكاني بده
ماشاء الله آنقدر گرد و قلمبه بود كه گاهي فكر مي كرديم طول و عرضش يكي شده! خودش هم بيچاره ، مثل همه بچه هايي كه «هيكل تداركاتي» داشتند پيوسته در رنج و عذاب بود. نازكتر از گل نمي شد به او بگويي؛ پقي مي زد زير گريه؛ البته آن اوايل، والا بعدها به قول خودش پوست كرگدن كلفت شده بود. كم و زياد خوردنش را نمي دانم؛ سر سفره كه مي نشست اصلاً دلش نمي خواست بلند شود.
حكايت آن شيخي بود كه آنقدر از منبر پايين نيامد تا همه مردم و مستمعين يكي يكي بلند شدند رفتند پي كارشان و دست آخر، خادم مسجد كليد را آورد كه : حاج آقا! بي زحمت خودتان درها را ببنديد برويد.
بچه ها كه كنار نشسته بودند وقتي مي ديدند او به هيچ وجه دست بردار نيست مي گفتند؛ خود تو يه تكون بده شايد سير شده باشي. و او كمي جابجا مي شد و مي گفت: نه ، نشدم.
اظهار همدردي مردم اتيوپي
بدجوري توي مخمصه گير كرده بوديم. تا جايي كه من يادم مي آمد هيچ وقت وضع تداركات لشكر اينقدر خراب نبود. مي گفتند گدا خانه، اما خيلي وقتها بچه ها پادشاهي مي كردند. تنگه اي بود كه خودمان اسمش را گذاشته بوديم «شعب حاج علي» . هر چي داشتيم و نداشتيم خورده بوديم. ديگر آه در بساطمان نبود. مسئولين هم مرتب امروز و فردا مي كردند؛ اما كم و بيش مي شد فهميد كه كار از اين حرفها گذشته.
تو همين اوضاع بعضي مي گفتند: مي گويند مردم اتيوپي ظاهراً با لشكر اظهار همدردي كرده و كلي قوطي شير خشك برايمان فرستاده اند كه دير يا زود لابد مي رسد! حاضرين هم نخورده شكر مي كردند : خدا پدر و مادرشان را بيامرزه؛ باز هم غيرت اين سياه ها!
بچه ها كنار بخوابيد پايتان را لگد نكند
عالم و آدم اگر مي گفتند من آدم خوبي هستم و مثلاً سرم مثل سر شاه مي ماند! او يكي حاضر نبود بگويد: راست مي گوييد من هم قبول درم. حتي سرش را تكان نمي داد. مي گفت اين مي شود مداحي و نان قرض دادن ؛ محبت به دل است نه به زبان . اما آن شب نمي دانم ماه از كدام طرف در آمده بود كه خودش داشت از من تعريف مي كرد، آن هم چه تعريفي! كارهايي را كه نكرده بودم مي گفت كرده. من دل نازك هم باورم شده بود. ديگر نمي دانستم كه اين خبرها هم نيست؛ داشت مي گفت: فلاني خيلي عوض شده. حالات و رفتارش من را به ياد شهدا مي اندازد، خصوصاً اين شبها. بچه ها كنار بخوابيد پايتان را لگد نكند. يكي از برادرا را از دستش گرفت و گفت: منظورتان اين است كه نماز شب مي خواند ديگر، درسته؟ و لابد براي اينكه ريا نشود چراغ را روشن نمي كند و در نتيجه روي بچه ها مي افتد يا دست و پايشان را لگد مي كند! او هم نه گذاشت نه ورداشت گفت: نه اتفاقاً ، منظورم اين است كه او تازگيها در خواب راه مي رود! همه زدند زير خنده. بعد هم اضافه كرد: خواستم بگويم كه احترام به او از واجب واجبات است. چون خيلي پسر خواب سنگيني است. من هم بلند شدم فانوسقه را در آوردم افتادم دنبالش.