1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
نهي از غيبت با فرستادن صلوات
جبهه جاي سخن چيني و غيبت نبود و زمينه اي براي دامن زدن به مسايل ديگران وجود نداشت. با اين وصف ، حساسيت بچه ها و دقت و مراقبتي كه داشتند، موجب مي شد بيشتر بر خودشان سخت بگيرند و خيلي از خود خاطر جمع نباشند .
وقتي دو نفر از دوستان گفتگو مي كردند و در بين صحبتهايشان احياناً پاي كسي به ميان مي آمد و به نحوي راجع به او چيزي گفته ميشد، ساير دوستاني كه در چادر يا سنگر بودند و حرفهاي آنها را مي شنيدند ، در صدد بر مي آمدند آنها را از ادامه سخن باز دارند. اين امر ، راههاي مناسب و روشهاي درست خودش را داشت. گاهي يكي از بچه ها بلند صلوات مي فرستاد، يا همه با هم صلوات مي فرستادند و اگر حرفشان قطع نمي شد صلوات بعدي و همين طور ادامه مي دادند تا قضيه با خوبي و خوشي و خنده تمام مي شد.
صورت ديگر اين تذكر ، خواندن حديث و عبارت معروف «الغيبته اشد من الزنا» بود كه بعضي اوقات بچه ها از سر حجب و حيايي كه داشتند فقط «الغيبته اشد من ….» را مي گفتند و يا بعضاً خودشان عبارتي به آن اضافه مي كردند مثل: «… الكارهاي بد بد» يا : «الچند تا نقطه» . برادراني هم بودند كه وقتي در غيبت ، مخاطب و طرف صحبت واقع مي شدند ، با پايين انداختن سرشان ديگران را از اين عمل نهي مي كردند.
راههاي ديگري هم بود، مثل اينكه كسي خطاب به غيبت كننده چند مرتبه بلند مي گفت: «برادر! برادر! » و بعد كه او توجه مي كرد و حرفش قطع مي شد ، ادامه مي داد «دستت نره لاي در» ؛ كنايه از اينكه با اين حرفها كار دست خودت ندهي . آنها كه با هم صميميتر بودند ، رو به شخص و جمع حاضر در چادر كرده چند بار مي گفتند: «گوش كنيد ، گوش كنيد» ؛ بعد كه همه ساكت مي شدند و حرف غيبت كننده دچار سكته مي شد، ادامه مي دادند «من مي خواهم برم دستشويي كسي با من نمي آد؟» .
بوسه بر پاي شاگرد
در يكي از كلاسهاي شهيد «عسكريان » مربي آموزش پايگاه مالك اشتر ، برادراني از نيروهاي آموزشي بيش از حد شوخي مي كرد ؛ ايشان هم مرتباً تذكر مي داد و او گوش نمي كرد . در حالي كه بعضي تصور مي كردند طاقتش به اصطلاح طاق شده ، رو به شخص كرد و گفت : بيا بيرون . همه بچه ها ساكت و منتظر ادامه برخورد تند او بودند . گفت : پوتينت را در بياور و او همين كار را كرد . بعد گفت : جورابت را هم در بياور و او جورابش را در آورد و در حالي كه همه بچه ها مضطرب بودند و سكوت مطلقي حاكم بود، شهيد «عسكريان» خم شد و پاي آن برادر را بوسيد و گفت : شما را به خدا شوخي نكن ! .
شباهت جستن به هم
بچه هايي كه علقه و علاقه و ارتباط خاصتري با هم داشتند ، معمولاً سعي مي كردند همه جا و در همه حال با هم باشند و به هم شباهت داشته باشند . مثلاً با هم به جبهه مي آمدند ، مرخصي مي رفتند، تسويه مي گرفتند . سرو صورتشان را با هم اصلاح مي كردند . با هم و در يك ظرف غذا مي خوردند . با هم حمام مي كردند . كنار هم بستر مي گسترانيدند . مثل هم لباس مي پوشيدند و در موقع رزم و هنگام عمليات ترتيبي مي دادند كه حتي المقدور با هم باشند . اين گروه از بچه ها كه دو تا دوتا يا چند تا چند تا بودند هميشه وحدت نظر و موضع واحدي در مورد مسايل داشتند. به عنوان نمونه با هم عهد مي كردند كه تا مدتي تسويه حساب نگيرند مثل بعد از قطعنامه كه بعضي از بچه ها تصميم گرفته بودند در منطقه بمانند . يا اينكه با هم اتفاق مي كردند به گردان حضرت قمر بني هاشم (ع) گردان «قمر» نگويند يعني هر اسمي را به احترام و كمال بگويند در مورد فلان ماجرا سكوت كنند ؛ البته اين قول و قرارها در محدوده خشنودي خدا و متابعت از فرمانده كل قوا و آداب و اخلاق و شأن جبهه و بسيج بود.
انصار المجاهدين
روحيه همكاري در بين برادران به قدري بود كه همه با هم به چشم اعضاي يك خانواده نگاه مي كردند . كوچكترها نسبت به بزرگترها احساس فرزندي ، بزرگترها نسبت به ايشان احساس پدري و همسالان نسبت به هم احساس برادري داشتند. اين برداشت مخصوص محيط جبهه و جنگ نبود؛ از آنجا تا پشت جبهه امتداد است. از تعليم و تربيت و علم و آموزش و انتقال تجربه گرفته تا يافتن همسر مناسب ؛ از رساندن نامه و خبر گرفتن از بستگان و حل اختلافات خانوادگي و رفع مشكلات مالي تا ساختن خانه و خرمن كردن گندم همرزم كشاورز در پشت جبهه. وقتي كسي نمي توانست به مرخصي بيايد ، برادر و همسنگر او مثل خودش مي آمد و به حسابهاي او رسيدگي مي كرد. دين او را ادا مي كرد. به عيادت بيمار او مي رفت . فرزندان او را به كوه و دشت و پارك مي برد و خانواده او را از شهري به شهر ديگر جا به جا مي كرد . درست مثل اينكه خودش به مرخصي آمده است.
رحمت تب و رياضت در جراحت
هر كس و هر چيزي كه باعث ارتباط بيشتر با خدا بود، عزيز بود ؛ حتي درد و رنج و بيماري و جراحت . از اين جهت بچه ها موقع مريضي براي اينكه خدا موجباتي فراهم كرده تا آنها بيشتر به ياد او باشند و حضرتش را صدا كنند ، راضي و شكرگزار بودند و بيش از اوقات ديگر شوخي مي كردند. براي همين به سختي حاضر مي شدند به بهداري بروند. خصوصاً اگر تب داشتند ؛ چون تب را رحمت و موجب تخفيف عذاب الهي مي دانستند . هذيان گفتن بچه ها هم وقتي تب داشتند شنيدني بود يك كلمه بي راه و بي ربط نمي گفتند . همه سخنانشان : «الهي العفو» ، «خدايا شكرت»، «اهدنا الصراط المستقيم» ، «يا زين العابدين »، «استغفرالله» و «ياحسين» بود. بيماران و مجروحان به عنوان تخفيف درد ـ بعد از معالجه و معاينه ـ اكثراً از مسكن استفاده نمي كردند ، چون درد ناشي از جراحت جنگ يا تبعات آن برايشان لذت بخش و گوارا بود.
عيادت بيمار و رعايت حال او
بچه ها لحظه اي از ياد دوستان بيمار و پريشان حال خود غافل نبودند ؛ خصوصاً در دعاها و مواقع استجابت آن. به صورت دسته جمعي از همه گردان به عيادت مريض مي آمدند و هر كس با خودش چيزي مي آورد؛ كمپوت ، آب ميوه … و بعضاً سيگار كه در مواقع سهميه خودشان بود (البته در بسياري از موقعيتها اصلاً سيگار توزيع نمي كردند ). براي بيمار در آن شرايط شربت درست مي كردند . به مرخصي شهري كه مي رفتند ، وسايل مورد نيازش و هر چيزي را كه احتمال مي دادند در بهبود وضع او مؤثر باشد تهيه مي كردند. در چادري كه مريض استراحت مي كرد بچه ها به احترام او بلند حرف نمي زدند ، شلوغ نمي كردند و مثل يك مادر به او مي رسيدند . بعضي از بچه ها براي اينكه درد او را تسكين بدهند و لبخند زيبايش را بر روي لب ببينند ، با او شوخي مي كردند و عباراتي مي گفتند . يكي مي گفت: «از عشق خدا به اين روز افتاده » ديگري مي گفت : «براي همه ما دعا كن، دعاي مريض مستجاب مي شود » سومي طوري كه همه بشنوند صدا مي زد كه: «بسوزد پدر عشق» يا «دلت براي خانه تنگ شده ؟» «براي من تب كردي؟» و امثال اين عبارات. واقعاً هم بعضي از بچه ها براي هم تب مي كردند ؛ آنهايي كه برادر صيغه اي بودند و به اصطلاح عاشق جان جاني هم! با هم مريض مي شدند و با هم خوب مي شدند . حتي نوع بيماريشان در موارد متعددي مثل هم و نزديك به هم بود.