1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
تاريكي شب ، فرار و قرار
معمولاً در جلسات توجيهي ، خصوصاً نزديك عمليات ، مسئولان از گفتن هيچ واقعيتي ابا نداشتند . همه موانع احتمالي را پيش بيني مي كردند و با بچه ها در ميان مي گذاشتند ؛ گاهي با اين صراحت كه: «اين راهي است بدون بازگشت. اين توفيق به بهاي شهادت شما به دست مي آيد» و خلاصه همه آنچه را ممكن است يك آدم معمولي را وسوسه كند و مانع تصميم گيري خوب او شود مطرح مي كردند . بچه ها هم كاملاً مخير بودند كه با چنين شرايطي بروند يا بمانند . گاهي همين معنا راـ بنا به نقل ـ مثل شب عاشورا و اتمام حجت آقا ابي عبد الله عليه السلام با يارانش نشان مي دادند؛ به اين صورت كه شب آخر و موقع جدايي ، فرمانده سر خود را پايين مي انداخت يا رويش را از نيرو بر مي گرداند و يا چراغ محيط و محل جلسه را خاموش مي كرد ؛ به اين معنا كه اگر كسي ذره اي به اصطلاح «كم دارد» نيايد تا در نيمه راه نبرد. اين مراسم با سوگند وفاداري بچه ها و اشك و آه فرياد و رجز مقاومت ايشان و با بوسيدن سر و روي فرماندهان به پايان مي رسيد.
حلاليت خواستن و شفاعت كردن
طلب حلاليت و تقاضاي شفاعت بچه ها از هم ، رايج ترين عباراتي بود كه دائم بين آنها مبادله مي شد؛ مثل «التماس دعا» در پشت جبهه . منتهي مثل همه چيز در شبهاي عمليات صورت ديگري به خود مي گرفت. واقعاً بچه ها به هم التماس مي كردند و عاجزانه از هم مي خواستند كه در مقام شهادت ، از شفاعت آنها دريغ نكنند. اين عبارات را در حالي مي گفتند كه غرق اشك و آه و حسرت ديدار هم بودند و سر به شانه يكديگر نهاده و با همه وجود در هم گره خورده بودند و نمي توانستند از هم جدا بشوند و جداً خود را به چيزي نمي گرفتند و احساس فقيري و بينوايي مي كردند. براي همين است كه مثل كسي كه سندي را قانوني و محضري مي كند، با علم و ايمان به مقام هم، آن چنان كار را در حصول رضايت يكديگر و برخورداري از شفاعت هم محكم مي كردند كه به اتكاي آن همه محكم كاري ، خلاف آن را محال مي دانستند ؛ البته به اذن خدا.
خلوت شب آخر
براي لحظاتي هيچ كس ، هيچ كس را نمي شناخت . همه از يكديگر فرار مي كردند. هر كس درون شياري ، پشت صخره اي (در غرب) ، در پناه خاكريزي (درجنوب) پنهان مي شد. همه غيبشان مي زد؛ به نحوي كه يك نفر را نمي شد داخل چادر يا سنگر پيدا كرد. خدا مي دانست كه اين آخرين دقايق چه مي گفتند و چه مي كردند . سكوت مي كردند و به آسمان خيره مي شدند ؟ به خاك مي افتادند و به پيشگاه حضرت احديت استغاثه مي كردند؟ از شور و شعف رسيدن شب موعود از خود بيخود مي شدند؟ احساس مي كردند تا دقايقي ديگر به شهيدان عزيز و عزيزان شهيد خود، به جمع احبا و اولياي خدا مي پيوندند ؟ به لقاء الله مي انديشيدند ؟ به نحوه ارتزاق و زندگي ابدي و جوار حق فكر مي كردند؟ به غربت و مظلوميت آقا حسين و اهل بيت ايشان توجه داشتند؟ … خدا مي دانست و بس.
معبر شدن و پيشمرگي
رسم بر اين بود كه شب عمليات ، چند ساعت قبل از حركت ، مسئول دسته بچه ها را در گوشه اي جمع مي كرد و مي گفت: از بچه ها چه كساني براي خاموش كردن كمين دشمن و پاكسازي كانال و سنگر و امور غير قابل پيش بيني ، داوطلب هستند، كه تعدادي ثبت نام مي كردند . در اين ميان ، مجردها معمولاً فرصت را از متأهل ها مي گرفتند و واقعاً هنگامه اي بود. با اين وصف، در حين عمليات گاهي وقتها كه معبر و محل تردد بچه ها لو مي رفت و يا پاي يكي از برادران به مين اصابت مي كرد و دشمن متوجه نيروهاي ما مي شد و ديگر فرصت بريدن سيم هاي خاردار و خنثي كردن مينها نبود، بچه هايي كه جلو بودند ، خودشان را به صورت «دمر» روي سيمهاي خاردار مي انداختند تا گردانهاي رزمي از روي آنها رد بشوند و به پاي كار و نقطه مورد نظر برسند؛ كه چشم از ديدن اين سنت حيا مي كند و زبان از بيان اين آقايي و استقامت گنگ مي شود و قلم ، در تحرير اين واقعه قلم مي شود.
تواضع سواره بر پياده
طول و عرض نسبتاً وسيع جبهه دفاعي ما و هجوم سراسري رزمندگان به مناطق عملياتي و درگيري موجب شده بود در همه نقاط و همه لحظات و ساعات روز و شب ، رزمندگان ما در رفت و آمد با كمي وسايل نقليه مواجه باشند؛ كه اين نقصان را ادب رانندگان تا حدودي جبران مي كرد. بسيار ديده شده و اتفاق افتاده بود كه راننده اي با سرعت تمام به سمت خط مي رفت يا از خط بر مي گشت و به محض ديدن رزمنده يا رزمندگاني در كنار جاده، ماشين را كنترل مي كرد و مسافتي را به عقب بر مي گشت و برادر كوچك يا بزرگ خود را سوار مي كرد و به مقصد مي رساند . اين اختصاص به خود منطقه نداشت؛ در شهرهاي نزديك جبهه هم همين وضع بود . رانندگان ، اشخاصي را كه لباس فرم و خاكي جبهه به تن داشتند ، سوار مي كردند و بعضاً اگر در اطراف همان شهر اقامت داشتند به منزل مي رساندند ؛ بدون هيچ آشنايي و ارتباط و چشمداشتي ؛ كه همه بنده خدا بودند و هر چه بود از او بود و براي او و در راه مقاصد او به كار گرفته مي شد.
عادت بيداري و روش بيدار كردن بچه ها
يكي از روشهاي بيدار كردن بچه ها اين بود كه هر كس زودتر بيدار مي شد ،شروع مي كرد به فرستادن صلوات ؛ بعد يكي يكي و به ترتيب ، كساني كه خوابشان به اصطلاح سبكتر بود بيدار مي شدند و به جمع صلوات فرستها مي پيوستند ؛ يك نفر مي شد دو نفر و دو صدا مي شد سه صدا و همين طور تا آخرين نفر كه هر چقدر هم خوابش سنگين بود و خوشخواب ، نمي توانست در مقابل خيل صلوات فرستها مقاومت كند و بالاخره بيدار مي شد.
اگر بنا بر بيدار كردن شخصي بود، فرماندهان گردان و گروهان و دسته روششان اين بود كه سرو روي نيروي خود دست مي كشيدند و بر پيشاني او بوسه مي زدند و نهايتاً خيلي آرام او را صدا مي كردند و يا كف پاي او را غلغلك مي دادند تا بيدار بشود و آماده انجام كار.
اما بيدار باش و عادت دادن نيرو و به بيداري راه ديگري داشت. بسيار اتفاق مي افتاد كه به جمع بچه ها بيدار باش مي دادند و بعد مي گفتند : برادران در اختيار خودشان باشند ؛ چون اصل بر استفاده از وقت بود و نه اذيت و آزار. پس از آن همه بيدار مي ماندند و هر كس به نحوي كه حالش مقتضي بود و شرايط اجازه مي داد مشغول انجام كاري مي شد. در بيدار باشهاي رسمي و رزمي ـ آموزشي ـ وضع فرق مي كرد. مثلاً در گردان تخريب ، بيدار كردن نيرو با ايجاد انفجار و تير اندازي در نزديكي محل استراحت بچه ها آغاز مي شد كه نوعي آمادگي و سرعت عمل در غافلگيري را مي آموخت ؛ و در گردانهاي ديگر به نحو ديگر انجام مي شد.