|
||||||||
حسن اشكي ـ كسي كه زياد اهل اشك و آه و گريه و شيون بود، به اصطلاح از بكائين شمرده مي شد. از آنها كه روضه نخوانده گريه مي كنند. |
||||||||
حسين شخمي ـ صدام حسين. رئيس حزب بعث حاكم بر عراق . او كه شهرها و روستاهاي بيشماري را با مردم ساكن آنها با خاك يكسان و صاف مي كرد. هم تحقير است هم كنايه از روح خباثت در خصم. |
||||||||
حسن چلچله ـ آنكه هميشه در حال آواز خواندن بود، يوميه صدايش مي آمد. كاري نداشت به اينكه كسي خوشش مي آيد يا نه، وقت و جاي بخصوص هم نمي شناخت. هر وقت دلش مي خواست و صدايش در مي آمد مي زد زير آواز؛ به قول قديميها : «از صداي خودش خوشش مي آمد». دوستان چنين كسي وقتي مي خواستند او را صدا كنند ، به جاي اسم خودش مي گفتند… |
||||||||
خبر آور جبهه ـ ماشين آمبولانس ؛ وسيله اي كه چه در منطقه و چه در عقبه ، وقتي از گرد راه مي رسد ، حاضرين بو مي كشيدند ببينند اين بار چه نخلي از پاي در آمده ، چه سفينه اي به گل نشسته و چه ستاره اي به خاك افتاده است، مرتب از راننده اش مي پرسيدند و خبر مي گرفتند كه : جلو چه خبر ؟ خيلي شهيد داديم؟ فلاني را هم ديدي ؟ و امثال اين پرسشهاي بعضاً بي پاسخ ، يا اشاره اي و كنايه اي ، فهميدني و نه شنيدني و ديدني. |
||||||||
خفه شدن ـ غرق نماز شدن ، بسيار خدا را عبادت كردن . در مثل مي گفتند : اين همه در بحر عرفان فرو رفته اي، خفه نشوي؟ هر چيزي حدي دارد، خودكشي نكن. «قلاب بگير بيايد پايين برويم » هم صورت ديگر همين معني بود در باب مزاح و هر دو تعبير را وقتي استفاده مي كردند كه برادران نمازش را طول مي داد و بچه ها آماده بودند تا به اتفاق جايي بروند يا با هم غذا بخورند و حاضر نبودند از او صرف نظر كنند يا او را به حال خودش واگذارند. |
||||||||
خمپاره شصت ـ كسي كه سر زده و ناگهاني وارد سنگر يا چادر مي شد و در آن واحد و چشم به هم زدني همه چيز را به هم مي ريخت؛ درست مثل خمپاره شصت كه بدون سر و صدا و سوت مي آمد و زمين و آسمان را به هم مي دوخت. |
||||||||
خيلي چكه كردن ـ بسيار مزه ريختن و تكه آمدن و با اين همه اصلاً به دل نچسبيدن ! در مثل مي گفتند : خيلي چيكه (چكه) مي كني و اگر كسي خيلي چكه مي كرد و مزه مي ريخت مي گفتند: «ببند فلكه را» يعني از منشاء مشكل را حل كن. |
||||||||
خانه رزمندگان ـ جبهه. جايي كه بچه اي بسيجي بيشتر از هر جا در آنجا اقامت مي افكندند. و مثل خانه و كاشانه خود در راحت و رفاه بودند. |
||||||||
خدمتگزار ـ فرمانده . مسئول و سرپرست . كسي كه به نوعي هدايت و تأمين نيروها را در جبهه بعهده دارد. ظاهراً اين كلمه به تأسي از امام خميني (ره) قدس سره است كه مي فرمود: به من خدمتگزار بگوييد بهتر است از اينكه رهبر بگوييد. |
||||||||
خرچنگ ـ تانك و پي ام پي . خودرو زرهي. «لاك پشت» هم مي گفتند و هر دو اسم كد بود . |
||||||||
خواب لعنت ـ خواب بعد از نماز صبح كه مكروه است. |
||||||||
خون نگار ـ هم آواي خبرنگار. كسي كه از جوهر جان پر مي كند قلم دل را و از خون و با خون و در خون مي نويسد. به حماسه نگار جبهه مي گفتند. |
||||||||
در جبهه بزرگ شدن ـ از اول تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتن. از «بانه» و «سردشت» و «پاوه» تا عمليات «مرصاد» را پاي كار ايستادن و استقامت كردن. نوعاً به بچه هايي مي گفتند كه با سن و سال كم به جبهه آمده و همانجا بالغ شده و به تكليف شرعي و قانوني رسيده بودند. و به اصطلاح «بزرگ شده جبهه» بودند. |
||||||||
دست لاي در رفتن ـ به گناه و معصيت افتادن. وقتي كسي در معرض انجام كار مكروحي بود و بيم گناه در آن مي رفت يكي از بچه ها از ميان جمع با صداي بلند و متبسم مي گفت: برادر ! برادر! دستت نره لاي در. |
||||||||
دفترچه خاطرات ـ سفره. سفره را دفترچه خاطرات مي گفتند از آن رو كه وقتي باز كردي جاي پا و آثار همه غذاهاي سه وعده روزهاي هفته را مي شد در آن مشاهده كرد؛ يعني از هر گلستان گلي! |
||||||||
دكور ـ خاكريز پرز دكوئيار. دبير كل سازمان ملل متحد در طول جنگ تحميلي عراق و ايران. كنايه از اينكه تلاشهاي او دكور صلح و امنيت است نه خود صلح. به عبارتي او نمي تواند منشأ اثري در حاكميت صلح باشد، گويي كه دكوري بيش نيست. |
||||||||
دشمن خبر كن ـ كسي كه سرش تاس بود و مو نداشت ، و انعكاس نور ماه در سر او موجب لو رفتن حركت ستون نيروهاي ما به سمت دشمن مي شد ، البته به شوخي. |