نيروهاي مفلوك
در تاريخ 11 مارس 1985 نيروهاي شما در منطقه هور الهويزه دست به يك عمليات تهاجمي زدند كه طي آن ارتش عراق متحمل خسارات بسيار سنگيني شد. نيروهاي اسلام در ادامه پيشروي ، به منطقه «العزير» رسيدند و جاده بغداد ـ بصره را قطع كردند ، ولي به دنبال استفاده از سلاحهاي شيميايي به پشت خط عقب نشيني كردند.
من هنگام شروع اين حمله در آموزشگاه رزمي لشگر 14 بودم. مسئولين اين آموزشگاه به منظور پشتيباني ، سربازاني را به منطقه درگيري اعزام كردند. من و دوستان سربازم تصميم گرفتيم كه براي مصون ماندن از مرگ حتمي فرار كنيم. به همين دليل در ساعت 9 شب از آموزشگاه خارج شده و به منزل رفتم. تصميم داشتم كه روز شنبه مراجعت كنم ولي با خود گفتم اگر به آموزشگاه باز گردم مرا به منطقه درگيري اعزام نخواهند كرد؟ بايستي اعتراف كنم كه شديداً از مرگ وحشت داشتم و دليلش اين بود كه به جنگ اعتقادي نداشتم ، ولي بعثي ها مي گفتند كه ايراني ها مي خواهند به نواميس ما تجاوز كنند. هدف آنها از طرح اين ادعاي بي اساس در واقع تقويت روحيه سربازان بود!
روز شنبه به آموزشگاه مراجعت كردم. و متوجه شدم كه كليه سربازان ـ 200 نفر ـ به صحنه نبرد اعزام شده اند. مسئولين آموزشگاه ، من و وعده اي ديگر را در محوطه آموزشگاه به صف كشيده و گفتند: «شما ترسو و بزدل هستيد. چرا فرار مي كنيد؟ در حالي كه ايرانيها مي خواهند خاك سرزمين شما را تصرف كنند و نواميس ما را مورد تجاوز قرار دهند!»
پس از اين سخنراني دستور حركت سريع ما به يكي از تيپهاي عمل كننده در منطقه درگيري هور الهويزه صادر گرديد. يكي از افسران مسئول آموزشگاه با لحني زننده به ما گفت: «من شما را به يكي از مفلوكترين تيپها اعزام خواهم كرد.»
اين افسر ما را در اختيار تيپ 429 پياده قرار داد، تيپي كه افراد آن بارها توسط نيروهاي اسلام تار و مار شده بود. مدت 3 روز در عقب تيپ مانديم، زيرا تيپ ما در روستاي «بيضه» به محاصره نيروهاي شما در آمده بود. پس از عقب نشيني نيروهاي اسلام من و عده اي ديگر را به هنگ سوم تيپ 429 اعزام نمودند. لازم به تذكر است كه ارتش عراق در نبرد تاج المعارك ـ كه شما به آن عمليات بدر مي گوييد ـ بيشترين خسارات و تلفات را متحمل گرديد.
ما پس از خاتمه حمله، به مدت يك هفته در روستاي بيضه مانديم. تا اينكه دستور رسيد به منظور سازماندهي و تهيه سلاح و نيروهاي تازه نفس به پشت خطوط عقب نشيني كنيم.
خيابان شماره 4
در چهارم اكتبر 1981 ، با استفاده از مرخصي به منزل رفتم. منزل ما با استان دياله حدود 100 كيلومتر فاصله داشت. شب هنگام وارد شهر شده و قبل از رسيدن به منزل با يكي از دوستان هم محله برخورد كردم. پس از احوالپرسي ، به من گفت: «امروز عصر شنيدم كه مي گفتند شما عضو «حزب الدعوه» هستيد.»
خنديده و گفتم: «چه كسي اين موضوع را مطرح كرده است؟ »
آنگاه به گفتگو در مورد ديگر مسائل پرداختيم و بعد ، از او جدا شدم و به منزل رفتم. زنگ در را زدم. مرداني كه برايم ناشناس بودند، در را باز كردند. سلاحهاي سبك در دست داشتند. تعجب كردم و در عين حال دستپاچه شدم. به من گفتند: «يك كلمه حرف نزن ! داخل شو!»
وارد يكي از اتاقهاي خانه شدم. چراغ را خاموش كردند. چشمها و دستهايم را بستند و پس از بازرسي ، دوباره باند را از جلو چشمانم برداشتند. يكي از آنها چراغ قوه اي در دست داشت. نور آن را مقابل چشمانم گرفت و پرسيد: «تو كيستي؟ پدرت كيست؟ خانواده ات كجاست؟ چه كسي نزد شما مي آيد؟ از كدام واحد هستي؟
به تمامي سؤالات پاسخ دادم. آنگاه پرسيدم: «خانواده ام كجاست؟ و شما كي هستيد؟»
گفتند: «خانواده ات در جاي امني به سر مي برند و حالشان خوب است. ما مأمورين سازمان امنيت هستيم.»
از آنها پرسيدم: «چه مي خواهيد و اينجا چه مي كنيد؟»
گفتند: «به تو ارتباطي ندارد. » آنكه چراغ قوه اي به دست داشت، به اتاق مجاور رفت و با يك تماس تلفني از پشت گوشي گفت: «اتومبيلي به خيابان 4 بفرستيد ، سوژه موجود است.»
نيم ساعت بعد، اتومبيل اداره امنيت حاضر شد و كنار در منزل توقف كرد. آنگاه مرا از منزل خارج كرده و در حالي كه چشمانم بسته بود، داخل اتومبيل كرده و زير پاهايشان قرار دادند، تا كسي متوجه من نشود. هنگام صبح به اداره امنيت دياله رسيديم. مرا به وسيله يك دستگاه اتومبيل «فيات» راهي كردند و پشت صندلي راننده نشاندند. دو نفر در طرف راست و چپ من نشسته بودند. در آن لحظه ، دستهايم بسته بود. اتومبيل به سمت بغداد به حركت در آمد. در بين راه پرسيدم: «مقصدتان كجاست؟»
گفتند: «همين نزديكي ها.»
پرسيدم: «چكار كردم كه مرا با خود مي بريد؟»
راننده كه يك نفر سرگرد به نام «رائد علي» بود، در جواب سؤالم گفت: «قصد داريم سؤالاتي از تو بكنيم و آنگاه آزادت كنيم.»
پرسيد: «تو بعثي هستي؟»
گفتم: «بلي.»
سؤال كرد: «درجه ات چيست؟»
گفتم: «نصير!»
چاره اي نداشتم جز اينكه بگويم بعثي هستم ؛ در غير اين صورت در وضعيت دشواري قرار مي گرفتم.
چند لحظه بعد، وارد بغداد شديم و به اداره امنيت رفتيم. چشمانم را بستند. مقداري پياده راه رفتم. آنگاه مرا از نردباني بالا بردند و سپس پايين آوردند. نمي دانستم مرا كجا مي بردند. به محلي رسيديم و صداي زنان ، كودكان و مردان را، در حالي كه ضجه مي كشيدند ، شنيدم. در آن لحظه توانستم باند را كمي از جلو چشمانم كنار بزنم. آنجا مملو از مردان و زنان برهنه بود و خون از بدنهايشان جاري بود. همچنين عده كثيري از علماء و روحانيون را ديدم كه از خود بي خود شده بودند. ناگهان چشمم به پدرم افتاد كه از شدت درد بيهوش شده بود. هاي هاي گريستم . چند ساعت بعد ، يكي از جلادان آمد و گفت: «بلند شو!»
از جا برخاستم . پرسيد: «نامت چيست؟» گفتم.
سؤال كرد: «چه كسي تو را اينجا آورده است؟»
گفتم: «شخصي به نام رائد علي»
دستور داد بنشينم و من نشستم . لحظه اي بعد آمد و گفت: «بلند شو!»
دستم را گرفت و با خود برد. نمي دانستم كجا مي روم. سپس دري را باز كرد و گفت: «باند را از جلو چشمانت بر مي دارم و از تو مي خواهم چشمانت را باز نكني و هر زمان گفتم بپر ، مي پري، زيرا زير پاي تو حفره اي وجود دارد. فهميدي؟»
گفتم:«بلي.»
سپس باند را باز كرد و من پريدم. در حقيقت از روي سر زندانيها مي پريدم. چشمهايم را باز كردم و صداي زندانبانها را شنيدم كه به ما مي خنديدند به چهره آنها خيره شدم. صورتهايي پهن ، موهايي دراز و ريشهايي پر پشت داشتند.
پس از چند لحظه ، يك مرد زنداني نزد من آمد و گفت: «سلام عليكم پسرم.»
به چهره كريمانه او نگاه كردم به خدا كه نور از سيمايش مي باريد. سپس گفت: «بلند شو پسرم! صورت و پاهايت را بشوي تا سبك شوي.»
بدون اينكه كلامي بگويم ، از جا برخاستم و رفتم دست و صورتم را شستم. كنار دستشويي انتظارم را مي كشيد. دستم را گرفت و روي تخت خود نشاند و گفت: «پسرم ، نترس ما هم مثل تو مظلوم واقع شده ايم.»
من در آن لحظه ، مضطرب و نگران بودم. نمي دانستم آنها كيستند. نگاهي به او و لباسهايش انداختم. سيدي روحاني بود و لباس روحاني ها را به تن داشت. پس از مدتي كوتاه ، عده اي از برادران اطرافم جمع شدند. يكي پرسيد: «نامت چيست؟»
ديگري حرفه ام را پرسيد و آن ديگري سؤال كرد: «به چه علتي تو را اينجا آورده اند؟ »
من از آنها مي ترسيدم و با خود گفتم: نكند اينها مأمورين امنيتي هستند و خود را به شكل زندانيهايي در آورده اند؟ به همين خاطر به تمامي سؤالاتشان پاسخ ندادم. مرد روحاني كه كنارم نشسته بود، گفت: «نترس پسرم آنها همگي مومن و بي گناهند.» تدريجاً مطمئن شدم كه آنها واقعاً زنداني هستند. داستان خودم و پدرم را كه در شكنجه گاه ديده بودم، برايشان تعريف كردم در آن حال بي وقفه مي گريستم ، زيرا پدرم در وضعيت رقت باري قرار داشت. سيد به من دلداري داد و گفت: «صبر كن پسرم! خدا كريم است.»
14 روز در شرايط دشوار به سر بردم، تا اينكه در سحرگاه روز پانزدهم ، در سلول باز شد. مردي چشم بسته وارد شد. كه پدرم بود. قيافه اش از هر نظر تغيير كرده بود. مي خنديد و گاهي با خود و گاهي با كساني كه ايستاده بودند صحبت مي كرد. هنوز متوجه نشده بود. من كه قبل از شناختن او سرگرم گفتگو با يكي از زندانيها بودم، از جا برخاسته و به سمت پدرم دويدم و او را در آغازش كشيده، بوسه بارانش كردم. به من گفت: «پسرم چرا اينجا آمدي؟ حتماً آمدي مرا سير تماشا كني!»
احساس كردم حالتي عادي ندارد. گريه ام گرفت ـ شديد ـ به حال او و مصيبتي كه در آن گرفتار شده بوديم، به شدت گريه كردم . از حال و روز مادرم ، خواهران و برادرانم سؤال مي كرد. در اين حال، برادران زنداني مرا از ، پدرم جدا كردند و آن سيد روحاني به من نزديك شد و گفت: «پسرم گريه نكن. گريه هايت مشكلي را حل نمي كند . دست پدرت را بگير و سرو صورتش را بشوي.»
كلام سيد را اطاعت كردم به پدرم گفتم: « بلند شو و بنشين!»
گفت: «نمي توانم بنشينم.»
گفتم: «بسيار خوب ، بخواب!»
گفت: «قادر به خوابيدن نيستم.»
در حالي كه گريه مي كردم ، از او پرسيدم: «پدر با تو چكار كردند؟»
گفت: «پسرم حرف نزن مي ترسم تو را ببرند. آنها هيچ كاري با من نكردند.»
گفتم: «پس چرا نمي تواني بخوابي و بنشيني.»
گفت: «مسأله اي نيست پسرم.»
او از شكنجه هاي جسمي و روحي رنج مي برد و من عاجزانه از خدا مي خواستم وي را شفا دهد. او ماجرا را به تفصيل شرح داد و گفت: «پسرم ! يك روز قبل از اينكه دستگير شوم، شوهر عمه ات «ام جهاد» به همراه همسر و فرزندانش به منزل ما آمدند و در مورد تو و اينكه كار ساخت منزل جديد به كجا رسيده است ، از من سؤال كردند . گفتم: «در حال حاضر با اين قيمتهاي بالا نمي توانم منزل جديد را بسازم.» شوهر عمه ات گفت: «چرا با من تماس نگرفتي؟ » «من دوستاني در بغداد دارم كه مي توانم از طريق آنها كار ساخت منزل تو را با ارزانترين قيمت به پايان برسانم.» گفتم: «ان شاء الله فردا صبح من و تو راهي بغداد مي شويم.»
پدرم مي گفت: «به سمت بغداد حركت كرديم. در بين راه عده اي از جوانان مسلح ، شوهر عمه ات را گرفتند و تا آنجايي كه ممكن بود ، او را كتك زدند. من دستپاچه شدم. نمي دانستم چكار كنم شوهر عمه ات فرياد مي زد: مرا از دست اينها خلاص كن ! در آن حال از آنها سؤال كردم چرا او را مي زنيد؟ گفتند: اين هم همراه اوست. اطرافم جمع شدند و مرا همانند شوهر عمه ات ، زير مشت و لگد قرار دادند و سپس ما را به اداره امنيت بردند به محض ورود به اداره ، لباسهايم را در آوردند و با كابل برقي به جانم افتادند. مي گفتند: اعتراف كن! مي گفتم: به چه چيزي اعتراف كنم؟ مي گفتند: اعتراف كن كه گروهتان چند نفر است و سلاحهايتان كجاست؟ مي گفتم: من گروهي ندارم هيچ كس را نمي شناسم و اسلحه اي ندارم. به خدا قسم ياد مي كردم. مي گفتم: به جان حسين (ع) به جان عباس (ع) قسم، من كسي را نمي شناسم. مي گفتند: رفقاي جان جاني اش را صدا مي كند ، بگوييد حسين بيايد، بگوييد عباس بيايد. با آنها كار دارد. و بعد شخصي وارد مي شد و مي گفت: ها.. چه مي گويي؟ من حسينم… مجرم ديگري وارد مي شد و مي گفت: من عباسم! سپس آنقدر مرا مي زدند كه از هوش مي رفتم.»
در حالي كه پدرم ماجراي خود را شرح مي داد ، اشك از گونه هايش سرازير بود. و اضافه كرد: «آنها نتيجه اي نگرفتند و از من، سراغ مجاهد فراري «سعد» اهل بصره را مي گرفتند و مي گفتند: «سعد كجاست؟ به خدا قسم اگر اعتراف نكني ، همسرت را اينجا مي آوريم و با او فلان كار را مي كنيم.» مي گفتم كه من سعد را نمي شناسم و حتي شوهر عمه ات نيز وانمود مي كرد كه او را نمي شناسد، اما نمي خواست اعتراف كند. آنها به شكنجه هاي وحشيانه جسمي ادامه دادند، ولي نتيجه اي عايد شان نشد. مرا در حالي كه از شدت شكنجه هاي وحشيانه بيهوش شده بودم، از اتاق بيرون آورده و عمه ات را وارد ، اتاق شكنجه كردند و جلو ديدگان شوهرش ، لباسهايش را در آوردند و گفتند: اگر اعتراف نكني، با وي چنين و چنان خواهيم كرد و حتي به او اكتفا نكرده ، دختر يازده ساله اش «اسرا» را آوردند . سرانجام او، شوهر عمه ات به همه چيز اعتراف كرد و در نتيجه مرا اينجا آوردند و او در اسارت آنها باقي ماند.»
اواخر ماه دسامبر همان سال، روزي با هم سلولي ها سرگرم صحبت بوديم كه ناگهان در باز شد و مدير شعبه چهارم به همراه چند نفر افسر وارد شدند. آنها اوراقي در دست داشتند. مدير ، از تك تك زندانيان سؤالاتي كرد. آنگاه نوبت به من رسيد. در آن روز يونيفورم نظامي بر تن داشتم. سؤال كرد: «تو كي هستي و چه مسأله اي داري؟»
ماجراي خود را شرح دادم . آنگاه اسامي ما را ثبت كرد و پس از چند روز، در تاريخ 12/1/1982 مجدداً نزد ما آمدند و اسامي ما را قرائت كردند، پدرم را آزاد كردند و ما نظاميان را، به واحد اطلاعات دفاع بردند. به محض اينكه آنجا رسيديم ، ما را به بازداشتگاه انداختند. عده زيادي در بازداشتگاه بودند. به آنها سلام كردم كه متقابلاً پاسخ دادند.
واقعيت اين است كه آنها اسراي ايراني و عده اي عراقي بودند و در بين آنها يك نفر خلبان اسير ايراني به چشم مي خورد كه دست راستش سوخته بود. به يكي از عراقي ها گفتم: «اينجا چكار مي كني؟ چه جرمي مرتكب شده اي؟»
گفت: «من و اين شخص به ايران فرار كرديم ولي نتوانستيم در آنجا زندگي كنيم. در نتيجه باز گشتيم و خود را تسليم كرديم اما آنها ما را اينجا آوردند.»
پرسيدم: «اينها كيستند؟»
گفت: «اسراي ايراني عمليات «سوسنگرد» هستند. عده اي از آنها مجروح شده اند.»
يكي از آنها به نام صالح كه گويا اهل منطقه اهواز بود، به زبان عربي صحبت مي كرد.
در يكي از روزها كنار فاميلها در زندان نشسته بودم كه ناگهان چهره صدام ، در كنار جمعي از اسراي كم سن و سال ايراني كه مي خواست آنها را به ايران اعزام نمايد، بر صفحه تلويزيون ظاهر شد. در آنجا مترجمي بين صدام و اسراي ايراني قرار گرفته بود. چيزي نگذشته بود كه فردي وارد زندان شد و به من گفت كه افسر اطلاعات تو را احضار كرده است. مرا نزد او برد. داخل اتاقش شدم . به من گفت: «تو … هستي؟»
گفتم: «بلي.»
گفت: «اين قلم و كاغذ را بگير و حوادثي را كه بر تو گذشته است ، يادداشت كن.»
قلم و كاغذ را گرفتم ولي نتوانستم بنويسم. به او گفتم: «نمي توانم بنويسم.»
پرسيد: «چرا؟ آيا مي ترسي؟»
گفتم: «نه قربان!»
گفت: « قلم و كاغذ را به من بده!»
آنگاه سؤالاتي از من كرد و من هم متقابلاً پاسخ دادم. سپس به من گفت: «تو آزاد مي شوي. الان شما را به قرارگاه دژبان «حارثيه» مي بريم و آنها بعداً شما را آزاد مي كنند.»
مردان قورباغه اي
پس از مدت زماني كوتاه ، سربازان اسلام با سلاحهاي سبك محل يگان ما را مورد هجوم قرار دادند به گونه اي كه مقاومت ميسر نبود. آن روزها نخستين تجربه هاي من در جبهه بود كه حتي نمي دانستم چگونه بايد جنگيد. آنقدر ناشي بودم كه ناخواسته پشت سر يكي از سربازان كه موشك اندازي به دست داشت ، ايستادم . شدت آتش موشك به هنگام شليك ، مرا نقش بر زمين ساخت. به بيمارستان منتقل شدم و 12 روز در آنجا به سر بردم. پس از يك مرخصي دو ماهه در تاريخ 10/8/1983 به يگانم ملحق شدم. منطقه زير گلوله باران نيروهاي اسلام بود. يكي از همان گلوله ها به يك دستگاه كانتينر اصابت كرد و افرادي كه در درون آن بودند همگي كشته شدند. متعاقباً گلوله ديگري تمام افراد يك سنگر را به قتل رسانيد. بدين ترتيب ، هر گلوله اي كه از سوي رزمندگان اسلام، به سوي ما شليك مي شد، به هدفي مي نشست و مرگ و تباهي را، در برابر ديدگان ما مجسم مي نمود. صبح روز بعد براي انجام مأموريت هاي محوله راهي شديم و تنها يكي از سربازان در داخل سنگر باقي ماند. در بازگشت ، آن سرباز را نيز كشته يافتيم. يك روز، سربازي از يگاني ديگر ، كه به منظور جا به جايي با ما وارد منطقه گشت، براي استراحت وارد يكي از سنگرها شد. سنگر متروكه بود و او ندانسته كنار يكي از اجساد خوابيد. ناگهان صدايي او را به خود آورد: «چرا كنار من مي خوابي ، من از نفرين شده ها هستم.» وحشت اين صداي عجيب سرباز بيچاره را به مرز جنون رساند.
مصيبت و گرفتاري دامن همه ما را گرفته بود. تا اينكه به منطقه نهروان اعزام شديم و پس از تحويل وسايلمان در تاريخ 10/12/1983 نزد خانواده هايمان برگشتيم.
در تاريخ 19/8/1985 مجدداً احضار شديم و سفري ديگر آغاز گرديد. به مركز آموزش نهروان اعزام شديم و پس از پايان مدت آموزش ، به همراه سه يگان ديگر به منطقه جنوبي جبهه اعزام گشتيم. در بين واحدهاي نظامي تقسيم و در تيپ 111 به فرماندهي سرهنگ عبدالكاظم مستقر شديم. تيپ در معرض گلوله باران شديد نيروهاي ايراني قرار داشت.
يكي از روزها خمپاره اي فرود آمد و دوستم را مجروح كرد. او را با خود حمل كردم كه ناگهان خمپاره دوم فرود آمد. او را رها كرده وارد پناهگاه شدم. چند لحظه بعد ، دوباره خود را به او رساندم . از شدت درد ناله مي كرد. انفجار خمپاره دوم، بر جراحات اش افزوده بود. او را به واحد سيار پزشكي حمل كردم. و در همان جا نفسهاي آخر خود را كشيد. چند لحظه بعد خودروهاي ستاد پشتيباني به منظور تحكيم خاكريز در محل حاضر شدند. آنها فقط شبها كار مي كردند. در يكي از همان شبها آتش بي امان نيروهاي اسلام بر سر ما باريدن گرفت. بر اثر اين گلوله باران بسياري از خودروها و بولدوزرها به آتش كشيده شدند و عده اي از افراد ما نيز به قتل رسيدند.
طي شبهاي چهارم و پنجم فوريه 1986 گروهي از مردان قورباغه اي ايران يكي از افراد گشتي را ربوده و ضربه موثري بر يكي ديگر از آنان وارد ساختند كه به مرگ وي منتهي شد. در شب بعد از آن يكي از ايرانيها با لباس عراقي به صفوف ما رخنه كرد ـ البته اين را بعداً فهميديم ـ به ما گفت كه از افراد گردان پنج كماندويي مي باشد