ze="2">وقتي كه من ديدم تانكهاي ايراني با سربازان خندان و با نشاط جلو مي آيند ترسيدم، چون شنيده بودم كه نيروهاي شما افسرها را خيلي سريع اعدام مي كنند و من هم معطل نكردم بلافاصله درجه هايم را از شانه هايم كنده و يك قبضه سلاح كمري داشتم كه آنرا هم به گوشه اي پرتاب كردم و مثل يك سرباز عادي اسير شدم.
نيروهاي شما وقتي متوجه زخمي بودن من شدند بلافاصله با يك ماشين مرا به پشت جبهه واحد بهداري فرستادند. در اين مدت واقعاً رفتار نيروهاي شما قابل باور نبود. در چادر بهداري يك سرباز ايراني هم مجروح بود كه كنار من خوابيده بود. هر چه براي آن سرباز مي آوردند براي من هم مي آوردند يعني هيچ تفاوتي بين من و او نبود. من در اينجا حالم بسيار خوب است و توانستم دين و ايمان خودم را پيدا كنم. در عراق كه بودم هيچكدام از اينها را نمي دانستم حتي بعد از هشت ماه از شروع جنگ كه به مهران آمدم، با ديدن مهران هيچ احساسي نداشتم، اصلاً حرام و حلال سرم نمي شد ولي امروز بعنوان يك معلم در اردوگاه درس مي دهم و كتاب «عدل الهي» نوشته آيت الله شهيد مطهري يكي از كتابهايي است كه حالا تدريس مي كنم.
جوخه اعدام
ما ده نفر را كه گفته بوديم با بعثي ها نيستيم از آسايشگاه بيرون آوردند و همان روز به جبهه اعزام كردند. بدون آنكه بدانيم ، خودمان را در جبهه سوسنگرد ديديم .
نيروي تقريباً زيادي در آنجا بود، اتفاقاً همان روز نيروهاي اسلام حمله اي كرده بودند كه نيروهاي ما از هم متلاشي شده بود. صدام شخصاً به جبهه آمده بود تا اوضاع آشفته را كنترل كند. قبل از اينكه ما را به خط مقدم بياورند در پشت جبهه جمع كردند و صدام براي ما سخنراني كرد و گفت كه ايراني ها مجوس هستند و شما بايد همه آنها را از بين ببريد. اگر شما بدست ايراني ها اسير شويد آنها همه شما را خواهند كشت و خون شما را براي مجروحان خودشان خواهند گرفت. صدام گفت كه ايراني ها گوش شما را خواهند بريد ، برويد و بجنگيد!
او با اين حرفها به ما روحيه داد و ساعتي بعد به طرف خط مقدم حركت كرديم، حمله نيروهاي شما ادامه داشت ما به موضعي آمديم كه بشدت درگير بود. نيروهاي شما آتش زيادي اعمال كرده و از طرفين ما مي آمدند تا محاصره مان كنند. اين فشار باعث شد كه عده زيادي كشته شوند و عده اي هم مجروح ، عده اي هم كه جان سالم بدر برده بودند عقب نشيني كردند كه من هم جزو آنان بودم. هنوز هيچ چيز نمي دانستم . در همان روز اول كه به جبهه آمده بودم با صحنه و مناظري رو به رو شدم كه برايم بسيار شگفت انگيز بود.
همانطور كه گفتم تعداد زيادي از نيروهاي سالم به پشت جبهه عقب نشيني كردند. فرماندهاني كه آنجا بودند همه ما را جمع كرده و با دو كاميون «ايفا» به مقر لشكر كه در شوش بود فرستادند . در ميان ما يك سرهنگ دوم بنام «علي» بود وقتي كه به مقر لشكر رسيديم همه ما را پياده كردند و دستهاي ما را از پشت بستند. تقريباً پنجاه نفر بوديم ما را به دسته هاي مختلف تقسيم كردند. فرماندهان ديگر هم آمدند، از جمله سرتيپ «سعدي طعمه» كه بعداً شنيدم مجروح شده است. نمي دانم هنوز زنده است يا مرده.
آنها به ما گفتند كه شما خائن هستيد و بايد اعدام شويد. فوراً يك جوخه اعدام در برابر ما تشكيل دادند كه بسيار جالب بود!
نفر اول يك سرباز وظيفه بود، پشت سر او يك تكاور و پشت سر تكاور يك تكاور مخصوص قرار داشت كه هر كدام از اين نفرات تيراندازي نكردند، نفر پشت سر ، او رابزند. با اين شيوه بسوي يك دسته از ما آتش كردند كه تقريباً شانزده نفر كشته شدند. سرتيپ طعمه گفت كه ادامه ندهيد. من هم بسيار ناراحت و ترسيده بودم به سرتيپ طعمه گفتم كه هيچ كار نكرده ام، من امروز به جبهه آمده ام. گفتم كه من چاره اي نداشتم!
سرتيپ طعمه گفت در ميان اين اعدام شدگان كسي را مي شناسي؟ گفتم: بله! دو نفر را كه از همشهريانم هستند! سرتيپ گفت كه بايد جنازه اين دو نفر را به خانواده شان تحويل بدهي و من هم پذيرفتم.
آنها زنده به گور شدند
تازه وارد خرمشهر شده بوديم ـ بله در همان چند روز اول جنگ ـ من در حوالي منطقه استقرار متوجه تعدادي از افراد غير نظامي شدم. فرمانده گروهان ما كه سرگرد «زيديونس عاشور» نام داشت ، آنها را ديده بود. گروهان ما جزو تيپ 33 زرهي محسوب ميشد. فرمانده دستور داد تا آنها را دستگير كنيم. به نظرم حدود 14 نفرشان را توانستيم دستگير كنيم. يكي از آنها پيرمردي بود كه من خودم او را گرفتم. چهره هاي جوان هم در ميانشان ديده مي شد. تقريباً همه شان لباس عربي به تن داشتند.
ما اين عده را از جاهاي مختلف دستگير كرديم. بعضي از آنها را از دكان كسبشان بيرون كشيديم. چند نفري را در كنار خط آهن و چند نفر هم كشاورز بودند كه به نظرم رسيد از اهالي روستاهاي همان اطراف باشند. ما آنها را با يكي از خودروهاي «گاز» به طرف مقرمان حركت داديم. اين اسراي غير نظامي كه ما دستهايشان را از پشت به شكل ضربدري بسته بوديم ، كف كاميون نشسته بودند و از اين اتفاق مبهوت به نظر مي رسيدند. كاميون در نزديكي مقر كه به انتظامات هم نزديك بود رسيد. سرگرد زيديونس هم آنجا منتظرمان بود. فرمانده با ديدن ما پيكي را به طرف يكي از گروهان هاي مكانيزه گردان كه در همان حوالي مشغول سنگرسازي و استقرار بودند، فرستاد دقايقي بعد يك لودر «كاوزاكي» به طرف ما نزديك شد. فرمانده به راننده لودر دستور داد تا در همان محل زمين را گود كند و چيزي مثل سنگر بسازد. وقتي كار لودر تمام شد زيديونس دستور داد تا همه آن افراد دستگير شده به داخل آن گودال بروند. سپس به راننده لودر رفت كه روي آنها خاك بريزد و گودال را پر كند. راننده كه درجه اش هنوز هم بخاطرم مانده ـ گروهبان دوم ـ بود، اين دستور را قبول نكرد . صداي اعتراض دستگير شدگان بلند شد. فرمانده راننده را تهديد كرد كه اگر از دستور سرپيچي كند تيربارانش خواهد كرد. بالاخره راننده مجبور شد بيل لودر را بكار بيندازد . او كارش را شروع كرد، ولي معلوم بود كه جرأت نمي كند روي آن افراد غير نظامي كه قرار بود زنده به گور بشوند خاك بريزد. چون بيل لودر خاكها را كم كم و در اطراف آنها خالي مي كرد. انگار منتظر اتفاقي بود كه اين كار به دست او عملي نشود و يا تصميم زيديونس تغيير كند.
وقتي فرمانده اين صحنه را ديد، راننده اي را كه در پشت فرمان بود پايين كشيد و راننده ديگري را مأمور اين كار كرد. در لحظه تعويض راننده يكي از دستگير شدگان از فرصت استفاده كرد و از خاكهاي ريخته شده درون گودال بالا آمد. او مي خواست فرار كند كه به رگبار بسته شد و همانجا به روي خاكها افتاد. اين بار راننده جديد بدون كوچكترين تأملي آن گودال را پر كرد و 14 نفر از اهالي روستاهاي خرمشهر در زير خاكها زنده به گور شدند. وقتي كار لودر تمام شد. ما متوجه شديم كه يكي از افراد با تلاش و تقلا دارد خودش را از زير خاك ها بيرون مي كشد. تقريباً قسمتي از بدنش را توانسته بود بيرون بياورد. سعي او براي زنده ماندن بي فايده بود چون زيد يونس خودش با اسلحه او را هدف قرار داد و كشت.
وقتي اين ماجرا تمام شد. افرادي كه در آنجا بودند متفرق شدند. من يك آجر را به يك تكه پتو پيچيدم و آن را كه شكل يك استوانه شده بود روي گودال پر شده قرار دادم. تمام اين حوادث بين ساعت 7 تا 8 اتفاق افتاد.
ماجراي ديگري كه در همان روز اتفاق افتاد مجروح شدن ستوان دوم «نصر» بود. او در حالي كه ايستاده بود از يك نقطه نامعلوم مورد اصابت يك گلوله قرار گرفت . تير درست به صورتش خورده بود. اين افسر از همشهريان صدام بود ـ اهل تكريت ـ بعد از مجروح شدن اين افسر زيديونس براي ابراز وفاداري به صدام و همشهريانش ، روستايي را كه احتمال مي دادند تير از آنجا شليك شده باشد، دستور داد ويران كنند درست به خاطر دارم كه زيد يونس گفت: «يك نفر هم زنده نبايد بماند.»
كشتار مردم
تعدادي از سربازان كه 6 گروه 20 نفري را تشكيل مي دادند ، به فرماندهي ستوان «عبدالرزاق السباهي» وارد روستا شدند. اين گروهها افراد مجروح و زنده را بر خلاف سربازان ديگر نمي كشتند، بلكه آنها را بدون مداواي اوليه در داخل يك نفر بر جمع كرده و به عقب مي بردند.
بيشتر اين مجروحين اسير زن بودند و تعدادي هم بچه كوچك همراه داشتند. يكي از زنها حامله بود و يكي ديگر هم قلم هر دو پايش شكسته بود كه از پشت نفر بر آويزان بود. بعد از اينكه كار جمع آوري اين گروهها تمام شد، به طرف مقرمان از روستاي ويران شده و سوخته خارج شديم. در مقر ما يك پزشك بود كه درجه ستوان دومي داشت. اين دكتر اسرا را ديد و دستور داد تا زنها و بچه ها را پايين بياورند تا او آنها را پانسمان و مداوا كند. اولين زني كه پياده شد همان زن حامله بود . او را داخل خودرويي كه چهار تخت برانكارد داخل آن بود بردند. وقتي سرگرد زيد متوجه شد كه مي خواهند اين اسراي مجروح را مداوا كنند، به طرف دكتر آمد و فرياد كشيد: «چه كسي دستور اين كار را به تو داده است؟ »
دكتر گفت: «من خواستم آنها را پياده كنند.»
سرگرد زيد گفت: «من مي خواهم كه با نمايش اين افراد عاطفه سربازانم را نسبت به ايرانيان از بين ببرم ولي اين عمل شما نتيجه كارم را پايمال خواهد كرد.»
سرگرد بلافاصله به طرف يكي از سربازان رفت و سرنيزه او را گرفت و به طرف آن زن حامله هجوم برد. وقتي به او نزديك شد، سر نيزه را داخل شكم آن زن فرو برد …. صحنه عجيبي بود! باور كردني نبود!
در اين لحظه دكتر نتوانست ديدن اين صحنه را تحمل كند. به طرف سرگرد حمله كرد و با مشت بالاي ابروي سرگرد را تركاند. بلافاصله محافظين سرگرد زيد يونس دكتر را دستگير و او را كشان كشان به طرف حفاظت و اطلاعات بردند.
تكليف زنها و بچه ها هم روشن بود. همه آنها را در همان محل به رگبار بسته و قتل عام كردند ، ولي جنازه هايشان را نمي دانم در كجا دفن كردند ،چون بعد از اين حوادث من از آن محل رفته بودم.
همه اين يك صبح تا ظهر اتفاق افتاد. من هم يك هفته بعد از شروع جنگ به اسارت نيروهاي ايراني در آمدم و خدا را خيلي شكر مي كنم .
بسيجي هستيم.....
آنها را از هر سو محاصره كرديم. تعداد محاصره شده ها كه به اسارت در آمدند ، 24 نفر بود و اين امر تعجب و حيرت افسران و درجه داران را برانگيخت ، زيرا تصور مي كردند تعداد بسيار زيادي در پشت گره موضع گرفته اند. آنها با اين تعداد كم، پنج تيپ ، از جمله تيپ پياده 603 و تيپ پياده 81 را تارومار كردند. نگاهي به جسد سرهنگ ستاد كه قبل از حمله با ما بود، انداختم. او بر اثر اصابت گلوله اي بر سرش به هلاكت رسيده بود. يكي از ايرانيها گفت: «من اين افسر ستاد را كشتم .» در آن لحظه ستوان بكر كه اصلاً كرد بود به ما گفت: «او مي گويد من اين افسر را كشتم.» ستوان بكر به زبان فارسي از آنها سؤال كرد: «از كدام يگان هستيد؟» پاسخ دادند: «بسيجي هستيم.»
اكثر آنها نوجوان بودند و يكي از آنها كه تقريباً كم سن و سالتر از ديگران بود، نشسته بود و گريه مي كرد. ستوان بكر علت گريه او را سؤال كرد. در جواب گفت: «من مي خواهم شهيد بشوم، خواهش مي كنم مرا بكشيد… مرا بكشيد!» از شنيدن اين سخن بيشتر متأثر شد.
آنها را به پشت جبهه انتقال دادند . صداي غرش توپها ، خمپاره اندازها و ديگر سلاحها فروكش كرد. صداي مجروحيني را شنيديم كه از شدت درد ناله مي كردند. ستوان بكر به من دستور داد صندوق مهماتي را از موضع پشت گره براي او بياورم . ناگهان سربازي ر در وسط گودالي مملو از آب ديدم. با اشاره انگشتانش به من فهمانيد كه به علت آسيب ديدگي از ناحيه پا قادر به تكلم و حركت نيست. از اشارات دست و حركت سر او احساس كردم كه مدت پنج روز است در اين گودال به سر مي برد. با عجله نزد ستوان بكر باز گشتم و به او گفتم: «قربان مجروحي در گودالي نزديك به اينجا مشاهده كردم. مي خواهم آن مجروح را به پشت جبهه انتقال دهم.» در پاسخ گفت: «به تو مربوط نيست. او را به حال خود رها كن و صندوق مهمات را بياور.» در آن لحظه داستان مجروح شدن برادر يكي از دوستانم را ـ سعدـ در نبرد «كوشينه» در منطقه شمال به خاطر آوردم كه تعريف مي كرد: سربازي به داد او رسيد و وي را به پشت خط انتقال داد. با خود گفتم: به هيچ قيمتي اين سرباز را ترك نخواهم كرد. كمك به او در اين شرايط يك اقدام انساني است. شتابان به سمت آن گودال برگشتم و او را با تمام قدرت بيرون كشيدم. ناگهان متوجه شدم پايش قطع شده است. او را بر پشت خود سوار كردم و مسافتي را پيمودم. خودروي كوچكي سر رسيد. به راننده گفتم كه او پنج روز قبل مجروح شده است ، تقاضا مي كنم ما را به يگان صحرايي برسانيد. راننده موافقت كرد؛ و به اين ترتيب اين سرباز به پشت خط انتقال يافت.
شب هايي مثل هزار سال
بعد از گذراندن سه ماه دوره آموزشي در شهر «اربيل» به منطقه شمالي ـ پنجوين ـ اعزام شدم. روز 28 مارس 1984 در سنگر نشسته بودم كه يكي از بعثي ها به نام «صعب سلامه» وارد شد و بي مقدمه از من پرسيد: «آيا تو بعثي هستي؟ » پاسخ دادم: «نه.» ولي او گفت: «بايستي به صفوف حزب بعث ملحق شوي!» در آن موقع جمله امام جماعت مسجد محله مان كه به نقل از شهيد صدر برايم تعريف مي كرد را به خاطر آوردم و با خود گفتم: اگر به حزب بعث ملحق شوم از دين خارج خواهم شد. كلام پدرم در ذهنم تداعي شد كه مي گفت: «اگر به حزب كثيف صدام ملحق شوي تا زماني كه زنده هستم حق ورود به منزلم را نداري و روز قيامت از تو نزد خدا و رسولش شفاعت نمي كنم.»
آن بعثي سمج به من گفت: «چرا پاسخي نمي دهي؟» گفتم: «چه مي خواهي؟» گفت: «عكست را بده تا نامت در ليست هواداران حزب بعث ثبت شود.» گفتم: «فعلاً عكسي ندارم.» گفت: «هر موقع به مرخصي رفتي عكسي برايم بياور! در غير اين صورت با ارسال گزارشي تو را خائن معرفي خواهم كرد.»
هنگامي كه به مرخصي رفتم در منزل موضوع را با پدرم درميان گذاشتم. او گفت كه از ارتش فرار كن و ديگر به جبهه بر نگرد. من هم به دستور او از ارتش گريختم.
يكي از همقطاران جبهه اي كه در مرخصي به سر مي برد، روزي نزد من آمد. اخباري در مورد واحد نظاميم از او جويا شدم. به من گفت : «فرد مورد نظر تو به بخش اطلاعات وزارت دفاع منتقل شده است.» بسيار خوشحال شده و پدرم را از موضوع مطلع ساختم. در محل ما افسري اقامت داشت. پدرم گفت كه نزد او خواهم رفت تا تو را به واحد مربوطه ات باز گرداند. بالاخره بعد از اين همه مكافات به واحد خود مراجعت كردم.
هر شبي كه در ارتش بر ما مي گذشت، گويي هزاران سال بود.
ايام سپري گشت تا اينكه در معرض حمله اي نابهنگام قرار گرفتم. تمام تلاشم آن بود كه با فرار به اين سو و آن سو با سربازان اسلام درگيري پيدا نكنم، و بالاخره هم در غاري مخفي شدم. از همان محل اختفا يكي از سربازان اسلام را ديدم كه به اسارت بعثي هاي سنگدل در آمد. آن اسير آب مي خواست اما از او دريغ مي كردند. نزد آنها رفتم تا جرعه آبي به او بدهم. در پوش قمقمه را برداشتم. افسري كه در آنجا بود گفت: «چه كار مي كني؟» گفتم: «مي خواهم جرعه اي آب در حلق او بريزم.» كشيده اي به صورتم زد و گفت: «دور شو ، ترسو.» سپس آنقدر بر سر و شكم اسير ايراني زد كه بر اثر اين ضربات به شهادت رسيد.
آفتاب كه بالا آمد ، من هنوز در غار بودم. سربازاني از گردان 3 تيپ 603 را در حال عقب نشيني به پشت خط مشاهده كردم . خودم را بيرون كشيده و از آنها پرسيدم: «آيا تيپ ما از صحنه عمليات عقب نشيني كرده است؟» وقتي جواب مثبت دادند به همراه آنها به راه افتادم. اين ماجرا در تاريخ 17 ژوئيه 1985 اتفاق افتاد.