بدون راه گريز
روز دهم ژانويه 1987 فرماني از سوي فرماندهي تيپ در مورد ترك مواضع به تصرف در آمده در شهر فاو و عزيمت به صحنه درگيري در منطقه شلمچه صادر گرديد. با رسيدن كاميونها به اماكن تعيين شده، وسايل و تجهيزات را مهيا ساخته و پس از گذشت شبي رنج آور و محنت بار به راه افتاديم.
قبل از ورود در نزديكي منطقه اي كه حمله در آن جريان داشت، اطراق كرديم در حاليكه صداي غرش توپها و شليك گلوله هاي منور شنيده مي شد.
هنگام صبح توسط كاميون هاي ترابري ارتش به سوي محل مزبور حركت نموديم. و از خيابانها و نواحي شهر بصره گذشتيم ، شهري كه اهالي آن ، خانه و كاشانه خود را ترك گفته بودند. در حين عبور از پل خالد كه به محل تعيين شده منتهي مي گرديد، ناگهان خمپاره اي به يك دستگاه نفربر حامل وسايل و تسليحات اصابت كرده و آن را با سرنشينانش و محموله هايش به آتش كشيد. ديگر سربازاني كه شاهد اين صحنه بودند وحشت زده از كاميونها پايين پريدند. بلافاصله اكيپهاي اعدام براي جلوگيري از فرار سربازان ، در محل حاضر شدند. به همين ترتيب ، مسيري طولاني تا درياچه ماهي را پيموديم . اجساد پراكنده سربازان تيپها و لشكرها ، از جمله تيپ 66 نيروهاي ويژه كه وارد صحنه درگيري شده بودند، به چشم مي خورد. در نيمه هاي همان شب ، فرمانده تيپ ، كشته شد و سرهنگ ربيع به جاي او مسئوليت فرماندهي را عهده دار گرديد.
فرمان عقب نشيني قبل از روشن شدن هوا صادر شد. هنگام عقب نشيني از پشت سر در معرض گلوله باران شديد قرار گرفتيم. يكي از فرماندهان با مشاهده اين صحنه ، سربازان را به مقاومت دعوت كرد، اما پاسخ مثبتي از سوي آنان ، ديده نشد. پس ، بي هدف به روي آنها آتش گشود كه بر اثر اين تيراندازي يكي از سربازان از ناحيه پا زخمي شد. راه گريزي از حلقه محاصره و آتش پر حجم توپخانه براي نيروهاي ما نمانده بود. تماس با قرارگاه تاكتيكي براي درخواست كمك نيز فايده اي نداشت. چون از اين درخواست ها نتيجه اي عايد نمي شد. نيروها سلاحها و لباسهاي خود را در اطراف صحنه درگيري رها كردند.
در سحرگاه سرد و سوزناك 15 ژانويه 1987 هنگامي كه يك نفربر ، قصد عبور از رودي به عرض 30 متر را داشت، زير فشار سنگين ديگر سربازان ، كه به منظور نجات جان خود، بر آن آويزان شده بودند، در آب سقوط كرد و بسياري از آنان غرق شدند. نفربر دوم نيز كه قصد عبور نموده بود، مورد هدف قرار گرفت. و در همان حال فرياد سربازان اسلام كه عراقي ها را به تسليم دعوت مي كردند به گوش رسيد. آنها مي گفتند: «مطمئن باشيد خطري شما را تهديد نمي كند. شما در امان اسلام هستيد.» اين فريادها در واقع اتمام حجت سربازان اسلام بود. از ساعت 10 صبح تا 2 بعد از ظهر مقاومت سنگرها يكي پس از ديگري در هم شكسته شد. عده اي فرار را برقرار ترجيح دادند و رفته رفته آرامش در جبهه حكمفرما شد. پس از ساعاتي هواپيماهاي عراقي مواضع عراقي ها را به تصور اينكه به اشغال ايرانيها در آمده است ، گلوله باران كردند و اين در حالي بود كه حتي يك سرباز ايراني در آنجا حضور نداشت. تا ساعت 4 بعد از ظهر بسياري از عراقي ها كه از ترس گلوله باران مخفي شده بودند كشته و عده اي ديگر مجروح شدند. سربازان كه احساس كردند راه نجاتي وجود ندارد سعي كردند قبل از تاريك شدن هوا خود را به سربازان اسلام تسليم نمايند. من و پنج نفر ديگر نيز سلاح ها و تجهيزاتمان را رها كرديم و به سمت نيروهاي ايراني دويديم. وقتي به مواضع آنها رسيديم صورت هاي ما را بوسه باران كردند و براي مان غذا و نوشيدني آوردند. گويي اين ما نبوديم ، كه تا چند لحظه پيش ، رو در روي آنها بوديم.
طوفان در دل آرامش
در تاريخ 16/8/1982 به گردان دفاعي 15 كه ظاهراً مركزي براي پشتيباني از جبهه بود، اعزام شدم. شش ماه بعد ، گروهان ما در حين حمله به هويزه به منظور تهيه مهمات راهي «بلدروز» شده و سپس به گردان خودمان در استان دياله مراجعت كرديم.
طي سه ماه اقامت در گردان ، چند بار به مرخصي رفتم. و در همين مسير ، با مشاهده فراريان از خدمت نظام ، كه در هورهاي جنوب عراق ، پنهان بودند، بيش از پيش به پريشاني ارتش خودمان پي بردم.
در تاريخ 22/9/1982 كه يك سال از خدمت من در گردان مي گذشت به منطقه شمالي استان سليمانيه ، محل استقرار تيپ 444 ، اعزام شدم. مأموريت يگان ما پاكسازي روستاهاي كرد نشين و تأمين نفرات مورد نياز جبهه بود. در يكي از روزها با بهانه واهي بعثي ها براي پاكسازي منطقه از نيروهاي حزب دمكراتيك كردستان همراه 13 دستگاه زره پوش عازم يكي از روستاهاي كردنشين تابع شهرستان «كلر» شديم. روستا به محاصره در آمد و ما به وسيله بلندگو به ساكنين آن هشدار داديم، هر چه زودتر منازل خود را تخليه كنند. سپس ، با صدور فرمان، حمله و تخريب آغاز شد. زنان و كودكان بسياري ، بدون راه گريز ، از بين رفتند. حيران بودم چه كنم؟ نمي توانستم به آنها كمك كنم و راهي نيز بجز پيشروي نداشتم. با وجدانم به شدت درگير بودم . باور كنيد در آن لحظه كه سيلاب اشك از ديدگانم جاري بود، صحنه روز عاشورا و مصيبت كودكان و يتيمان امام حسين (ع) در نظرم مجسم شده بود.
17/1/1985 به گردان 33 دفاعي منتقل شدم. مقر اين گردان در استان دياله و در پادگان سعد قرار داشت. دو ماه بعد، براي حراست از فرودگاه باصرلي و سد موصل به منطقه دهوك اعزام شديم. اما پس از مدت كوتاهي مورد هجوم نيروهاي حزب دمكراتيك كردستان قرار گرفتيم كه در نتيجه يكي از افراد ما كشته و سه نفر ديگر مجروح شدند. از اقدامات غير انساني ما در اين منطقه ، غارت و توسل به زور در جهت تهيه وسايل و امكانات مورد نياز بود. به ياد مي آورم يك بار، هنگام غارت يكي از منازل ، نوشته اي بر ديوار توجهم را جلب كرد و آنچنان تحت تأثير قرار داد كه هر چه برداشته بودم به جاي خود نهادم. نوشته چنين بود: «اگر از غرور قدرت قصد ظلم بر مردم داشتي ، قدرت خداوند را كه مافوق قدرتهاست به خاطر بياور.»
در تاريخ 10/2/1986 به منطقه فاو، كه مورد هجوم نيروهاي ايراني بود، اعزام شديم ولي به علل نا مشخصي وارد درگيري نشديم. در هفدهم همان ماه به پادگان خالد واقع در استان كركوك منتقل شديم و پس از يك ماه اقامت در اين پادگان مجدداً راهي منطقه شلمچه شديم. در شلمچه، آرامشي نسبتاً طولاني، كه طوفاني را در دل خود مي پروراند، همراه ما بود. اين طوفان ، در تاريخ 8/1/1987 با حمله نيروهاي ايراني ، آغاز گشت . زمين ، از شدت نبرد و غرش توپها و شليك موشكها ، زير پايمان به لرزه در آمد، و فرياد هاي الله اكبر رزمندگان اسلام همچون خنجر ، ژرفاي روحمان را از هم مي دريد. ابتكار عمل، در همان ابتداي حمله، به دست نيروهاي اسلام افتاد و راه گريز ، از همه سو ، به روي ما بسته شد. من نيز، كه از ابتداي حمله ، قصد فرار داشتم، مجروح شده و قادر به حركت نبودم. خود را به دست تقدير سپرده و در آن لحظه چهره تنها پسرم، كه مي خواست تنهايش نگذارم در نظرم مجسم گرديد. آن شرايط مرگبار ، اكنون به پايان رسيده اند. خدا را شكر مي گويم كه مرا با دنيايي تازه ، و مسيري كه به سوي خودش منتهي مي شود، آشنا نمود.
مرحله اي جديد در زندگي من
در اكتبر سال 1981 هجوم ما، با همراهي تيپهاي 24 و 29 به فكه ايران آغاز شد و اين منطقه به تصرف عراق در آمد. ما در اين ماه تا دوراهي شوش ـ دزفول پيش رفتيم ، و سپس مناطق اشغالي به تيپ 30 زرهي واگذار گرديد.
به منظور سازماندهي به منطقه فكه عراق باز گشتيم و پس از شش ماه در پنجم مه 1982 براي شركت در نبردي كه نيروهاي عراقي آغاز كرده بودند به منطقه بستان اعزام شديم. اين نبرد، صبح روز بعد از ورود ما، به نفع عراق خاتمه يافت.
با استقرار در موضع پدافندي ، برخي از افراد ارتش خانه هاي شهر بستان را مورد هجوم قرار داده و قاليچه ها، طلا ها، و وسايل برقي را به سرقت بردند. تا اينكه سرهنگ ستاد «محمود شكرشاهين » فرمانده تيپ ، دستور تخليه شهر را داد. توپخانه مي بايستي شهر را با خاك يكسان مي كرد. به گونه اي كه ديگر قابل سكونت نباشد. ايستگاه برق بستان را نيز منهدم كرديم و پس از آن به سمت تپه هاي شني الله اكبر هجوم برديم. دو روز در آنجا مانديم و بار ديگر دستور بازگشت به بستان ، به منظور پاكسازي آن منطقه را دريافت نموديم.
در حين انجام پاكسازي به كودك شير خواري درون گهواره برخورديم. اين موضوع را به اطلاع فرمانده تيپ رسانديم. او كودك را به ستوانيار دينار حسين كه ازدواج كرده ولي داراي فرزندي نبود ، بخشيد و يك مرخصي ده روزه نيز به او داد. آن كودك هشت ماهه مي نمود.
مدتي بعد تيپ ما در منطقه فكه ايران استقرار يافت و پس از سه روز به همراه فرمانده جديد ، سرهنگ ستاد «صبيح عمران الطرفه» پيشروي كرده منطقه شوش و دزفول را مورد هجوم قرار داد .اين درگيري 15 روزه ، منجر به استقرار تيپ ما در اين منطقه گرديد، اما 15 روز بعد نيروهاي جمهوري اسلامي با انجام يك حمله شديد و گسترده منطقه شوش را باز پس گرفتند. در آن حال ارتش عراق به دنبال از دست دادن دو گردان كامل ـ كه تقريباً همگي به اسارت جمهوري اسلامي ايران در آمده بودند ـ به طرف فكه ايران عقب نشيني كرد.
در همان روزها ستاد فرماندهي عراق دستور ترخيص تمامي كردها را از ارتش صادر كرد. اين تصميم به منزله دام تازه اي براي كردها بود، به ويژه كردهايي كه با همكاري نيروهاي جمهوري اسلامي در نبردهاي شمال عراق شركت كرده بودند.
من نيز، كه جزء اقليتهاي كرد بودم با تهيه مدارك لازم درخواست معافيت از خدمت در ارتش را نمودم اما بدون هيچگونه توجهي، مرا به سپاه يكم فرستادند و بدين ترتيب در اوايل مارس 1983 مرحله تازه اي در زندگي نظامي من شروع شد.
در خواست خود را به فرمانده يگان شمالي سرهنگ «محمد مصطفي اسماعيل» ارائه نمودم. او كه دوست صميمي پدرم بود، مرا به همراه يك توصيه نامه نزد سرهنگ دوم ستاد «سمير عبدالامير» اعزام نمود. او نيز ، با نامه ديگري مرا به نزد سرتيپ ستاد «محمد يونس الدرب» فرستاد. بدين ترتيب به عنوان مسئول آسايشگاه افسران در ستاد فرماندهي نيروهاي «بدر» در منطقه زاخو مشغول به ادامه خدمت شدم. سه ماه بعد با سرهنگ دوم ستاد «طارق عبدالفتاح» افسر اطلاعات ستاد فرماندهي ملاقات كردم. او دوست سرهنگ محمد مصطفي اسماعيل بود و مرا بدون هيچگونه دليل به شعبه امنيتي ستاد فرماندهي منتقل نمود.
من كه در آن موقع درجه گروهباني داشتم پس از عزيمت به شعبه اطلاعاتي، مسئوليتهايي را در چند مركز كنترل از جمله كنترل گلي زاخو و كنترل شعبه حزبي عهده دار شدم. مسئوليت من در واقع بازرسي خودروهاي حامل آذوقه به رزمندگان كُرد بود.
سه ماه بعد ، براي انجام مأموريتي در مناطق سرسنگ و العماديه مأمور شدم. در طول انجام مأموريت ، اطلاعيه هاي تهديد آميزي از سوي فرماندهان نيروهاي كُرد مبارز (حزب دمكراتيك كردستان) به واحدهاي نظامي ، فرماندهان و مسئولين حكومت دريافت نمودم.
پس از بازگشت از اين مأموريت به درجه استواري ارتقاء يافتم. آنگاه يگان ما به سمت منطقه راس العبد در اربيل حركت كرد و در نبرد كاني كفر و كوشينه شركت نمود كه بعد از تسخير ارتفاعات 1966 و 1992 و ارتفاع زرار و تثبيت اوضاع به موضع خود برگشت.
در تاريخ 25/5/1985 از سوي مقام فرماندهي جهت كسب اطلاعات و ربودن چند اسير وارد خاك ايران شده و پس از سه روز هفت نفر از اهالي روستاي ملاعرب ايران را به اسارت گرفتيم . پس از تحويل اسرا و اطلاعات به فرمانده لشكر 23 پياده به خاطر انجام موفقيت آميز مأموريت خود چند اتومبيل ساخت برزيل از سوي فرمانده دريافت كرديم.
در تاريخ 10/9/1986 بار ديگر مأمور تهيه اطلاعات و گرفتن اسير شديم. اما پس از ورود به خاك ايران با نيروهاي گشتي ايراني در منطقه برخورد كرديم. در پي تبادل آتش ، يكي از افراد گشتي ما كشته شد و من از ناحيه دست راست ، پشت و پاي چپ مجروح شدم و در منطقه ممنوعه باقي ماندم. ديگر نيروهاي گشتي به پشت مرزهاي عراق عقب نشيني كردند. به علت سرما و شدت درد، آن شب بر من به سختي گذشت تا اينكه روز بعد يك واحد گشتي ايراني سر رسيد و مرا به واحد سيار پزشكي خودشان انتقال داد. در آنجا از برخورد انساني و دوستانه سربازان ايراني متعجب شدم، چرا كه رسانه هاي تبليغاتي عراق مي گفتند ايراني ها اسرا را مثله مي كنند و خون آنها را مي گيرند.
از آن روز مرحله جديدي در زندگي من آغاز شد و اميدوارم خداوند از گناهانم در گذرد.
اسير كشي
پس از پايان مدت سه ماهه آموزشي سخت و طاقت فرسا در مركز آموزش نجف به آموزشگاه رزمي ديوانيه منتقل شده و يك ماه بعد به جبهه بحليه در منطقه العماره اعزام گرديديم.
در اين جبهه ، حركتهايي غير عادي نسبت به خود از سوي درجه داران مشاهده مي كردم. به گونه اي كه احساس مي كردم آنها با چشمانشان همواره مرا تعقيب مي نمايند. مدتي بعد پاسخ اين معما را دريافتم. گويا اطلاعاتي مبني بر اين كه من هوادار يكي از احزاب اسلامي هستم به يگان رسيده بود. واقعيت اين است كه من در ارتباط با پسر عمه ام كه فردي مذهبي بود، قرار داشتم. وي دو ماه قبل از شروع جنگ دستگير و به 15 سال زندان محكوم شده بود.
روز پنجشنبه 20/4/1983 در اولين حمله عليه نيروهاي ايراني شركت نمودم، در اين حمله ، كه بسيار شديد بود، دچار آسيب شدم اما هيچگونه مرخصي يا گواهي پزشكي به من ندادند. تا اينكه شش روز پس از پايان حمله مرخصي گرفته و به سوي خانواده ام شتافتم آنها نگران سرنوشتم بودند و مادرم نيز، اين حادثه را احساس كرده بود. خدا را شكر مي گفتم كه زنده مانده ام.
روزها گذشت . سال 1985 فرا رسيد. خبر تأسفبار كشته شدن پسر عمويم را در يكي از حملات دريافت كردم. پس از آن اتفاق ، دو حادثه دردآور ديگر نيز رخ داد. برادرم در عمليات تهاجمي مرگه سور در سال 1985 كه با هماهنگي نيروهاي اسلام و انقلابيون كرد صورت گرفت، مفقود شد؛ و هنگامي كه به يگان برادر دومم رفتم تا او را ملاقات كنم، فرمانده رسته گردان تابع تيپ اطلاع داد كه وي مفقود شده است. از شنيدن اين خبر مدتها گريه كردم اما همه درگير مصيبتها و مشكلات خود بودند و كسي علت اين شيون ها را نمي پرسيد.
تا مدتها از نقطه اي به نقطه ديگر منتقل مي شديم. تا اينكه در روز 29 ژانويه 1987 در حمله اي كنار درياچه ماهي واقع در منطقه بصره شركت كردم. حمله بسيار گسترده بود و اجساد كشتگان روي هم تلنبار شده بودند.
پس از خاتمه نبرد، در تاريخ 2/2/1987 يك مجروح ايراني را مقابل تيپ مان كه در مجاورت تيپ دوم قرار داشت مشاهده كرديم. يكي از افسران به من و سه سرباز ديگر دستور داد اين مجروح ايراني را نزد او ببريم. در همان هنگام يكي از افسران تيپ مجاور در محل حاضر شد و گفت: «اين اسير به تيپ ما تعلق دارد.» به او گفتم: «در اين صورت چرا او را به حال خود گذاشته ايد؟» در اين لحظات حساس و بحراني كه گلوله باران بي وقفه جريان داشت و من با افسر سرگرم گفتگو بودم، مجروح ديگري را نيز مشاهده كرديم. مجروح اول را به او واگذار نموده و دومي را با خود حمل نموديم. در بين راه يكي از سربازان گفت: «او را بكشيم.» از شنيدن اين سخن بر آشفتم و گفتم: «به هيچ قيمتي دست به چنين كاري نمي زنم.» مجروح را به قرارگاه گردان برديم. و شروع به پذيرايي از او نمودم. بعد از آن ، او را سوار يك دستگاه تانك كردم، ولي اين تانك چند متري حركت نكرده بود كه مورد اصابت گلوله آرپي جي قرار گرفت و آن مجروح شما به اتفاق بقيه خدمه كشته شدند.
پس از اين حمله كه در طي آن صحنه هاي دلخراش زيادي به چشم ديدم، تصميم گرفتم خود را از ميدان درگيري بيرون كشيده و به گونه اي از ارتش كناره گيري كنم كه شبهه اي بوجود نيايد. يك بار سعي كردم دستم را بشكنم ولي اين تلاش به جايي نرسيد. بار ديگر سعي كردم پايم را بشكنم اين يكي نيز بي نتيجه بود.
مدتي بعد ، به منطقه ديگري اعزام شديم. همان جا خبر رسيد كه ايرانيان ، قصد آغاز يك حمله را دارند. البته ما به اين اخبار، كه غالباً دروغ بود توجهي نمي كرديم. تا اينكه در ساعت يك نيمه شب مورخ 15/1/1988 نيروهاي ايران حمله شديد خود را آغاز كردند. با وجود اينكه در آن موقع فرمانده رسته آتشبار بودم، تصميم گرفتم گلوله اي به طرف نيروهاي ايراني شليك نكنم به همين جهت تا صبح در سنگر ماندم و هنگام طلوع آفتاب، با مشاهده سربازان اسلام به سمت آنان دويدم. آنها همانند يك برادر از من استقبال كردند.
وقتي اسير شدم، آرام گرفتم
گروهان مستقل كماندويي هنگ سوم مأموريت يافت اسيري را از منطقه جنوبي (منطقه طيب) بربايد. فرمانده هنگ، فرمانده لشكر 14 و فرمانده تيپ 14 در جمع ما حضور يافتند. فرمانده لشكر گفت: «نيروهاي ايراني حمله اي را از سه محور شرق بصره ، شيب و چلات آغاز كرده اند و ما مي خواهيم با گرفتن اسير اطلاعاتي از كم و كيف تهاجم آنها به دست آوريم.» وي تأكيد كرد كه اين دستور از سوي مركز فرماندهي صادر شده است و امكان سرپيچي از آن وجود ندارد. اگر موفق به گرفتن اسيري نشويد بايستي مواضع آنها را مورد هجوم قرار داده و اطلاعاتي در مورد تعداد نفرات و تجهيزات آنان به دست آوريد.
فرمانده لشكر نحوه پيشروي و اجراي عمليات را براي ما تشريح كرد. در آن لحظه ستوان عبدالرزاق فرمانده گروهان كنار ما ايستاده بود. در ساعت 11 شب 28 سپتامبر 1984 پيشروي آغاز شد و ما در نقاطي استقرار يافتيم. در بين راه به راحتي مي توانستيم سربازان ايراني را ببينيم، ولي راه رسيدن به آنها به علت وجود تپه هاي متعدد، ميادين مين و ديگر موانع سخت و ناهموار بود. فرمانده گروهان از طريق بي سيم با فرمانده لشكر تماس گرفت و گفت: «قربان ما ايراني ها را مي بينيم ولي قادر نيستيم به آنها دسترسي پيدا كنيم.» فرمانده لشكر در جواب گفت: «همراه با تيراندازي به طرف آنها پيشروي كنيد.»
فرمانده گروهان به ما گفت: «ما راهي جز پيشروي نداريم. در صورت عقب نشيني و سرپيچي از انجام دستور اعدام خواهيم شد. چه مي گوييد؟» جوابي جز حركت به سوي مواضع ايرانيها نداشتيم. نيروهاي اسلام وقتي متوجه ما شدند شديداً به سمت ما اجراي آتش كردند؛ و از آنجايي كه نمي دانستيم از كجا به طرف ما تيراندازي مي شود، در موقعيتي بحراني و دشوار قرار گرفتيم. بالاخره با به جا گذاشتن سلاح ها و تجهيزاتمان به پشت خاكريز گروهان يكم تيپ 14 عقب نشيني كرديم.
بار ديگر توپخانه ما به سمت نقطه مقابل اجراي آتش كرد و توپخانه ارتش اسلام نيز به شدت پاسخ داد. در جريان گلوله باران متقابل عده اي از نفرات كشته و مجروح شدند و اجراي مأموريت همراه با تحمل خسارات بيشتر با شكست مواجه گرديد.
در تاريخ 1/7/1986 جمعي از نيروهاي عراقي ارتفاعات و تپه هاي معروف به «دابل يو » واقع در منطقه مهران را مورد تهاجم قرار دادند. هنگامي كه به سرعت در حال پيشروي بوديم با ضد حمله ناگهاني نيروهاي ايراني مواجه شديم. بايستي گفت كه طرح حمله ما طرحي حساب نشده بود. زيرا هر افسر عراقي به ميل خود عمل مي كرد. در ساعت 3 نيمه شب باران گلوله بود كه از هر سو بر سر ما مي باريد.
اين طوفان مقدمه آرامشي بود كه بعد از چند ساعت با به اسارت در آمدنم بر زندگي ام سايه انداخت.