هيچ ميلي به جنگيدن نداشتيم

هنگامي كه با استفاده از مرخصي استعلاجي به منزل رفتم، خانواده ام پيشنهاد كردند كه فرار كنم. آنها مي گفتند كه ما نگران سلامتي تو هستيم . در شهر هم گلوله باران ادامه داشت و به قدري شديد بود كه احساس نمي كردم در منزل هستم. از مادرم خواستم كه همه افراد منزل را در اتاقي از منزل جمع كند تا از گزند گلوله باران در امان بمانند. در مدت مرخصي بارها خواستم براي استحمام به حمام بروم ولي به دليل شدت گلوله باران موفق نشدم. در اين مدت مادرم كنارم مي نشست و با چشماني اشكبار مي گفت: «اي صدام لعنتي خداوند تو را نيست و نابود كند. مگر اين خانواده ها چه گناهي كرده اند؟»

احساسات لطيف و علاقه خالصانه خانواده ام به امام خميني شديداً مرا متأثر مي ساخت. ما روزهاي جمعه هر هفته مراسم نماز جمعه را با حضور زنان و مردان نمازگزار كه از تلويزيون ايران پخش مي شد مشاهده مي كرديم. مدتي بعدـ وقتي كه در زير گلوله باران ازدواج كردم ـ در منزل دور هم نشسته بوديم . همسرم به محض ديدن زنان نمازگزار پرسيد: «اين چه صحنه ايست؟»

گفتم: «زناني هستند كه در دانشگاه نماز بر پا مي دارند.»

دوباره پرسيد: «اين پوشش سفيد چيست؟»

گفتم: «پوشش مخصوص نماز است .»

از آنجا كه برخي از زنان ما معمولاً با عبا نماز مي خوانند ، چادر زنان ايراني توجه همسرم را جلب كرده بود. او به من گفت: «خواهش مي كنم پارچه سفيدي برايم تهيه كن تا من هم يك چادر مخصوص نماز بدوزم.»

من هم اين كار را كردم.

در آن فاصله ، منطقه شلمچه مورد هجوم واقع شد و پس از عمليات كربلاي چهار ، عمليات كربلاي پنج آغاز گرديد.

در آن لحظات من در منزل بودم . مادرم به همسرم گفت: «از همسرت بپرس آيا امروز گزارش حمله را از راديو شنيده است يا نه؟»

بلافاصله راديو بغداد را گرفتم. اطلاعيه اي بر اين اساس پخش مي شد كه نيروهاي ايراني حمله اي را آغاز كرده و جاي پايي را به تصرف در آورده اند، اما نيروهاي مقاوم و شجاع عراقي اين منطقه را دوباره باز پس خواهند گرفت.

در آخرين روز مرخصي مادرم رو به من گفت: «پسرم از تو مي خواهم به اين قتلگاه نروي.»

پرسيدم: «چرا مادر ؟ آيا تحمل مي كني نيروهاي امنيتي منزل ما را مورد هجوم قرار دهند؟»

به هر تقدير در حالي كه به حال و روز خانواده ام تأسف مي خوردم ، لباسهاي نظامي را پوشيده و گفتم: «مادر جان از تو مي خواهم از صميم قلب مرا دعا كني ، زيرا دعاي مادر در درگاه الهي مستجاب مي شود.»

هر بار كه به جبهه مي رفتم مادرم مرا در آغوش مي كشيد و سخني در گوشم مي گفت، اما اين بار ايستاده بود و حرفي نمي زد. گويي اتفاقي رخ خواهد داد. پس از خداحافظي از او و همسرم ، خارج شدم و به آنها گفتم: «اين بار از نزد شما مي روم و احتمالاً باز نخواهم گشت.»

آنها از شنيدن اين حرف شديداً به گريه افتادند.

سوار ماشين شدم و پس از ساعاتي به يگانم در ابو الخصيب ملحق شدم. اين بار ، شهر شديدتر از سابق زير آتش قرار داشت. دوستانم به من نزديك شدند و گفتند: «عجله كن! منطقه زير آتش سنگين قرار گرفته است . عجله كن! ‌»

پس از مدتي كوتاه ، فرمانده تيپ نفرات تحت فرمان خود را آماده كرد. سوار خودروهاي يگان شديم. آثار حزن و اندوه بر چهره هاي سربازان به خوبي هويدا بود. شبانه وارد منطقه شلمچه شديم. به ما گفتند: «ايرانيها حمله اي را آغاز خواهند كرد.»

مدت پنج روز در خط مقدم مانديم كه بي شباهت به جهنم نبود. ايرانيها در كنار مجاهدين عراقي ابتكار عمل را در دست داشتند. تنها كاري كه در آن معركه توانستم انجام دهم فرار به پشت جبهه بود.

خواستم از نهر جاسم عبور كنم، ولي وضعيت براي عبور مساعد نبود. با اينكه شنا بلد نبودم اما داخل آب شدم و به هر شكلي بود خود را به عده اي از نظاميان در آن سوي نهر جاسم رساندم. آنها درون سنگرها پناه گرفته بودند. به آنها گفتم: «راهي براي عبور وجود ندارد، زيرا ايراني ها جاده بصره را تحت كنترل خود در آورده اند.»

پس از مدتي ايراني ها ما را محاصره كرده و با بلندگو از ما خواستند كه سلاحهايمان را بر زمين بياندازيم و خود را تسليم كنيم، و گرنه مرگ حتمي در انتظارمان خواهد بود.

سيصد نفر بوديم و هيچ ميلي به جنگيدن نداشتيم. به همين خاطر در ساعت 10 شب و در آن سرماي زمستان خود را تسليم كرديم. خيلي زود به پشت جبهه انتقال يافتيم و مهرباني و مردمداري رزمندگان اسلام را از نزديك مشاهده كردم. به خاطر اينكه تا ساعتي پيش رو در روي آنها قرار گرفته بودم احساس شرمندگي مي كردم. آنها ما را در محلي جمع كردند و برايمان آب و غذا آوردند. سپس ما را به اردوگاه اهواز انتقال دادند به ما گفتند كه در اينجا با اصول و مباني اسلامي مثل نماز ، روزه و آشنا خواهيد شد و طعم آزادي واقعي را خواهيد چشيد.

 

دفاع شجاعانه ايرانيها

حركت كرديم و به نزديك مسجد جامع خرمشهر رسيديم. در آنجا بود كه با مقاومت شديدي از طرف نيروهاي شما مواجه شديم. با اينكه مقاومت منظم نبود ولي بسيار كوبنده و قهرمانانه بود. آنها چند نفر شخصي بودند كه ضربات كوبنده اي به ما زدند و بعد هم رفتند. بيشتر از آن نتوانستند مقاومت كنند، چرا كه تعداد ما به چند لشكر مي رسيد.

بعد از آن ما به طرف رودخانه آمديم و در كنار نهر مستقر شديم. در آنجا افراد اسير را ديدم كه دسته دسته آنها را با كاميونها و با پاي پياده به طرف شلمچه مي بردند. اين افراد همگي شخصي بودند و حتي زن و بچه هم در ميانشان ديده مي شد.

بعد از سه روز واحد ما از رودخانه عبور كرد و به آن طرف آب رفتيم. آنجا هيچ خبري از نيروهاي شما نبود. ما بدون سنگر و بي آنكه يك گلوله به طرف ما شليك شود، آسوده مي خورديم و مي خوابيديم. افراد صحبت مي كردند و مي گفتند: ما تا كنون چنين جنگي نديده بوديم. تصور ما از جنگ چيز ديگري بود ولي مثل اينكه ايرانيها اصلاً نيرو ندارند كه در مقابل ما جنگ كنند و اين جنگ يك طرفه است.

واقعاً هم همين طور بود زيرا ما خودمان را براي يك مصاف بزرگ با نيروهاي شما آماده كرده بوديم ولي وقتي كه با اين اوضاع و احوال روبرو شديم خيلي برايمان تعجب داشت.

بعد از سه روز واحد ما را به طرف «بهمن شير» حركت دادند و در آنجا مستقر شديم. بعد از چند روز تازه فهميديم كه جنگ اصلي اينجاست و نيروهاي شما در تمام روز و شب واحدهاي ما را گلوله باران كرده و شجاعانه دفاع مي كنند. درگيري اين منطقه بسيار شديد بود. نيروهاي شما براي از بين بردن ما واقعاً جديت مي كردند و خيلي هم شجاع بودند. آنها هر شب به ما كمين مي زدند و تلفات وارد مي كردند. من حتي چند نفر آنها را ديدم كه با موتور سيكلت مي آيند و مي روند. توپخانه و تانك هم در اين موضع بود كه واقعاً ما را بيچاره كرده بود. تازه فهميديم كه گلوله توپ و خمپاره وقتي به طرف آدم شليك مي شود چه ترسي دارد . بيچاره مردم خرمشهر كه انفجار آن همه گلوله سنگين را از طرف ما تحمل كردند. ما هر قدر كه در خرمشهر آسوده و راحت بوديم اما در عوض در اين جبهه لحظه اي آرام نداشتيم. تعداد ما در اين موضع تقريباً به استعداد يك لشكر بود ولي افراد شما خيلي كم بودند ، شايد به يك تيپ هم نمي رسيدند.

يك شب نيروهاي شما حمله اي روي موضع ما داشتند كه تا صبح طول كشيد. وقتي كه هوا روشن شد نيروهاي شما عقب نشستند و فرمانده به ما دستور داد كه برويم كنار كارخانه شير پاستوريزه و جنازه چند نفر از افراد خودمان را بياوريم . من به اتفاق چند نفر از سربازان به طرف كارخانه رفتيم . چند جنازه آنجا بود كه آورديم. جنازه يكي از سربازهاي شما هم آنجا افتاده بود كه جراحتهايش را پانسمان كرده بودند. همه آن جنازه ها را به واحد خودمان آورديم . ما قرار گذاشته بوديم كه بگوييم اين ايراني زخمي بود و ما او را براي مداوا آورده ايم. وقتي كه به واحد رسيديم فرمانده تيپ ما را ديد و بعد از اين كه متوجه شهيد شما شد، به ما اهانت كرد و گفت: «اين ايراني آتش پرست را از موضع ما بيرون ببريد!»

من به اتفاق يكي از سربازها به نام «سيد هاشم» شهيد شما را به كناري آورديم. قصد داشتيم كه هر طوري كه هست او را دفن كنيم . بعد از پيدا كردن يك محل مناسب و كندن يك گور ، آماده شديم كه جنازه را داخل آن بگذاريم . اين سرباز با اينكه لاغر و نحيف بود اما زخمهاي زيادي داشت. با اينكه يك طرف صورت او را با سرنيزه بريده بودند اما آنقدر چهره اش زيبا و نوراني بود كه من دلم نيامد او را همين طور دفن كنم و خاك روي صورت زيباي او بريزم. به همين خاطر يك نايلون بزرگ آوردم و به اتفاق سيد هاشم جنازه سرباز شهيد را داخل آن پيچيده و دفن كرديم. بعد از پر كردن قبر روي يك سنگ با گچ نوشتم كه اين شهيد ايراني است و در تاريخ فلان به شهادت رسيده است.

بعد از چند روز نيروهاي شما حمله اي كردند كه ما مجبور به عقب نشيني شديم. من به سيد هاشم پيشنهاد كردم در همين جا بمانيم تا نيروهاي ايراني سر برسند، ولي در سمت راست ما يك واحد كماندويي بود كه متوجه ما بودند و ما نمي توانستيم خودمان را اسير كنيم. بنابراين با يك نفربر به عقب برگشتيم. ما آن جنازه را به طور كامل دفن كرديم و فكر مي كنم كه نيروهاي شما آن را پيدا كرده باشند چون جاي خيلي مشخص و خوبي دفن شده بود.

ما تا شروع عمليات حصر آبادان در اين منطقه مانديم و تا روزي كه با حمله وسيع نيروهاي شما محاصره آبادان شكسته شد و ما هم ساعت ده صبح در حالي كه از سه طرف محاصره شده بوديم به اسارت نيروهاي ايراني در آمديم. من و يكي از دوستانم به نام «حسين» جلوي چشم نيروهاي خودمان به طرف شما آمديم و اتفاقاً حالا هم با هم هستيم. مي خواهم نكته كوچك و پر اهميتي را براي شما نقل كنم تا بدانيد كه جنگيدن با نيروهاي اسلامي و غارت اموال ملت مسلمان چه عواقبي دارد:

يك روز به مرخصي رفته بودم. يكي از دوستان پدرم به من نصيحت كرد كه از اموال ايراني ها چيزي بر ندارم . او خيلي روي اين مورد تكيه داشت. من وقتي علت را از او پرسيدم گفت: «پسرم يك گردنبند طلا از خرمشهر آورده بود كه آن را به عروسم هديه كرد. آن گردنبند بود تا اينكه چند روز بعد عروسم ديوانه شد و الان ما از بدي حال او روز خوش نداريم.» دوست پدرم از من پرسيد : «اين نيروهاي ايراني چه وقت به عراق خواهند رسيد؟ » من به او نويد دادم كه ان شاء الله به زودي لشكريان اسلام خواهند آمد.

بسياري از مردم عراق مشتاق ديدار رزمندگان اسلام هستند و مي دانند كه صدام در اين جنگ باطل است، اما خفقان و فشار نظامي بيش از حد مانع از آن است كه ملت دربند عراق بتوانند حرفي بزنند و يا نسبت به انقلاب اسلامي ايران علاقه نشان بدهند.

من اسير شدن خودم را يكي از موهبتهاي الهي مي دانم و اميدوارم كه لايق اين موهبت باشم و در راه اسلام از كوچكترين تلاشي سرباز نزنم.

 

  خودم را با تير زدم!

روز پنجم از بازداشتگاه آزاد شده و به گروهان رفتم. چند روز بعد رژيم عفلقي تصميم گرفت اين منطقه ـ فكه ـ را مورد هجوم قرار دهد.

در ساعت 3 نيمه شب پيش از موقع نماز صبح نيروهاي عراقي به حركت در آمدند. همزمان با اين پيشروي ، توپها و خمپاره و سلاحهاي سبك به غرش در آمدند. در آن لحظه بي اختيار خانواده و زادگاهم را به ياد آوردم. از دوستم پرسيدم: «سرنوشت ما چه خواهد شد» گفت: «مرگ حتمي در انتظار ما است.»

در ادامه پيشروي به خاكريز نيروهاي ايراني رسيده و وارد سنگرهايي شديم كه سربازي در آنها نبود. هنگامي كه در آن شب سرد و سوزناك پيشروي مي كرديم ، احساس عجيبي به من دست داد. يك مرتبه بغضم تركيد. نمي دانستم پيشروي كنم يا برگردم. اگر بر مي گشتم ، قطعاً اعدام مي شدم و اگر هم پيشروي مي كردم به طور حتم سرنوشت مرگ در انتظارم بود. در آن حالت خستگي نمي توانستم تشخيص بدهم كه گلوله ها از طرف ايرانيها شليك مي شود يا عراقي ها .

در حال عزيمت به نقطه درگيري واقع در خاك ايران سه اسير ايراني را ديدم كه به درختاني طناب پيچ شده بودند. دقايقي بعد توسط نيروهاي ما به طرز فجيعي اعدام و به آتش كشيده شدند.

آن روز را به هر ترتيبي كه بود سپري كرديم. روز بعد در ساعت 9 صبح پاتك بسيار شديدي از سوي نيروهاي ايراني آغاز شد، به طوري كه عراقي ها نتوانستند در برابر يورش بي امان ارتش ايران مقاومت كنند و ناگزير به عقب نشيني شدند. اين اولين پاتكي بود كه مي ديدم. سربازان ، مقابل ديدگانم به خاك و خون مي غلتيدند. وقتي به اين كشته ها نگاه مي كردم خود را در ميان آنان مي ديدم. شتابان خود را به خاكريز خودي رساندم. در آن گلوله باران شديد احساس دلمردگي به من دست داد. تصميم گرفتم دستم را با شليك گلوله اي مجروح كنم . به همين خاطر پارچه سفيدي دور دستم بستم و دهانه تفنگ را روي پارچه قرار دادم و انگشت دست ديگر را به ماشه نزديك كردم، ولي از شدت ترس نتوانستم ماشه را بچكانم و بالاخره نزد دوستانم برگشتم.

روز سوم ، يگان ما براي سازماندهي عقب نشيني كرد و پس از تأمين نيروهاي تازه نفس به منطقه شمالي (چوپان) عزيمت نمود.

رسيدن ما به منطقه چوپان سه روز طول كشيد. در حالي كه ديگر رمقي بر تن نداشتيم. در ساعت 10 شب به منطقه مورد نظر رسيده و در آنجا مستقر شديم. ساعت 4 صبح روز بعد بلافاصله مورد هجوم نيروهاي ايراني قرار گرفتيم و تا روشن شدن هوا مقاومت كرديم. عده اي از صحنه درگيري فرار كردند ، عده اي در ميادين مين گرفتار شده و عده اي هم كشته و مجروح شدند.

صبح، يك سرباز ايراني در حالي كه از ناحيه كتف چپ مجروح شده بود به اسارت نيروهاي ما در آمد . پس از اينكه مورد مداوا قرار گرفت يك افسر عراقي در حالي كه تصويري از امام خميني را در دست داشت به اين اسير نزديك شد و گفت: «آب دهانت را به روي اين عكس بينداز.» ولي اين اسير ايراني عكس را گرفت و آن را بوسيد و به سينه اش چسباند. افسر عراقي مجدداً از او خواست آب دهانش را روي اين عكس بيندازد، اما اين بار نيز اسير در خواست وي را رد كرد و عكس را دوباره بوسيد و به سينه اش چسباند. افسر عراقي كه تيرش به سنگ خورده بود ، اسير مجروح ايراني را مورد ضرب و شتم قرار داد تا اينكه يكي از سربازان عراقي از اين افسر خواست اسير را رها كند. و او اسير را رها كرد. من در كنار اين اسير ايستاده بودم از شجاعت و قاطعيت او كه حاضر نشد به در خواست افسر عراقي تن در دهد و به تصوير امام خميني بي ادبي كند ، تعجب كردم.

 

  زير تانكهاي خودمان له شديم!

قرار شد كه در ساعت 3 بامداد حمله آغاز گردد و اين نيروها براي اشغال هدفهايي كه گفتم به حركت در آيند. از جمله نيروهايي كه رژيم عراق روي آنها حساب مي كرد، منافقين بودند . توپخانه عراق آتش پر حجمي را آغاز كرد به گونه اي كه زمين در زير گامهاي ما به لرزه در آمد و به دنبال آن صداي گوشخراش هواپيماها و ديگر سلاحهاي سبك و سنگين به گوش رسيد. نيروهاي ما از موضعي به موضع ديگر به حركت در آمدند. جوخه هاي اعدام و عوامل اطلاعاتي در هر نقطه استقرار يافته و تردد نيروها را زير نظر داشتند. حمله بسيار شديد و گسترده بود. ما به سمت نيروهاي ايراني روانه شديم. درگيري سختي شروع شد. ارتش مجهز عراق توانست جاي پايي را براي خود پيدا كند. در آن موقع نيروهاي ما با استفاده شكافهاي كوچك به عمق مواضع نيروهاي ايراني نفوذ كرده و آنها را در جريان نبردهاي شديد، محاصره كردند. تلفات ما قابل توجه بود، به گونه اي كه روي زمين از اجساد پوشيده شده بود. چند لحظه بعد اين پيكرهاي بي جان زير تانكها و نفربر هاي خودمان له شدند.

نيروهاي عراقي خود را از پشت به نيروهاي ايراني رسانده و بسياري از آنها را به اسارت در آوردند. سپس به عمق مواضع ايران نفوذ كردند؛ و از آن جايي كه با مقاومت چنداني رو به رو نشدند خاكريز اول ، دوم و سوم را پشت سر گذاشته و در قلب اسلام آباد و سومار مستقر شدند.

نيروهاي ما دو روز در اين مناطق ماندند. شدت گلوله باران به اوج خود رسيده بود ، تا اين كه در ساعت 2 نيمه شب روز 14 ژوئيه 1988 نيروهاي ايراني ضد حمله اي را آغاز كرده و به سمت نيروهاي زرهي و پياده مستقر در منطقه پيشروي كردند. اين تهاجم كه تا عصر روز بعد ادامه يافت نيروهاي شما توانستند تمامي سرزمينهاي خود را كه در اشغال ارتش عراق بود، باز پس گيرند.

آنها با شجاعتي كم نظير مبارزه كردند و عده زيادي از سربازان عراقي را به اسارت در آورده و تعداد زيادي از تانكها ، نفربرها ، خودروها، توپها و سلاحهاي سبك و سنگين را به غنيمت گرفتند. نيروهاي عراقي كه تاب ايستادگي بيشتر را از دست داده بودند با به جا گذاشتن كشته ها، مهمات و تجهيزات فراوان ، از اراضي اشغالي ايران خارج شدند. نيروهاي ايراني ول كن نبودند ؛ ما را تعقيب كردند . نيروهاي عراقي خود را به منطقه سانويه در نزديكي سومار رساندند. در آنجا به مدت ده روز زير آتش سنگين توپخانه ايران به سر برديم. تا اين كه پس از وقوع نبردهاي شديد ديگر تمامي اراضي اشغالي بار ديگر به تسلط نيروهاي ايراني در آمد.

صفحه چهارم