ترس بي جهت

به طرف روستاي «مرگ» حركت كرده و از ارتفاعي با همين نام صعود نموديم. دو روز در آنجا مانديم و روز سوم ، در تاريخ 8/6/1987 كه مصادف با عيد سعيد فطر بود مرخصي گرفته و به منزل رفتم. نوزاد دخترم متولد شده بود. اسم او را فاطمه گذاشتم.

روز 14 ژوئن 1987 به يگانم، در ارتفاع مرگ ملحق شدم. نيروهاي ارتش اسلام در تاريخ 21 ژوئن 1987 منطقه را مورد هجوم قرار دادند. من در آن موقع ، نگهبان خط مقدم بودم. هنگامي كه حمله را احساس كردم، شتابان به داخل سنگر رفته و خمپاره انداز 60 ميليمتري را بيرون آوردم. زماني كه داشتم خمپاره انداز را رو به راه مي كردم نيروهاي اسلام به سمت ما يورش آوردند. فرمانده گروهان نزد من آمد و گفت: «شليك كن! » و من شليك كردم . اما شليك بي هدفي بود. آنها به ما نزديك شده بودند. افسر ، جهت پشتيباني سربازان به سمت مقابل حركت كرد. من هم از فرصت استفاده كرده خمپاره اندازم را برداشتم و از ارتفاع سرازير شدم، در آن تاريكي صدايي در پايين ارتفاع شنيدم. همراهم يك افسر مجروح و يك سرباز بود. به طرف صدا رفتم. گفتم: «شما كي هستيد؟» گفتند: «بيا بيا!»

ديدم سربازان اسلام هستند. بلافاصله برگشتم و ارتفاع را بالا كشيدم. مجروح را برداشته و در داخل سنگري پنهان شدم. چند لحظه بعد ، عده اي از سربازان فراري ما سر رسيدند و وارد همين سنگر شدند. يكي از آنها از افراد اطلاعات بود، كنار در نشست . ناگهان صداي نيروهاي اسلام را از پايين ارتفاع شنيديم. بلافاصله گلوله منور نيروهاي اسلام ، بر روي سر ما روشن شد و بعد از آن با سلاح آر. پي. جي به طرف ما آتش گشودند. گلوله به سنگر مجاور اصابت كرد. به دوستانم گفتم: «از سنگر خارج شويد و گرنه كشته خواهيد شد.»

بلافاصله خارج شديم. هنوز چند قدمي فاصله نگرفته بوديم كه خمپاره اي به سنگر اصابت كرد و به دنبال آن ، فرياد كمك دوستانمان به آسمان رفت. به نقطه اي از ارتفاع كه تقريباً از گلوله باران در امان بود ، پناه برديم . سپس به سمت جاده حركت كرديم. به دوستانم گفتم: «چرا خودمان را تسليم نمي كنيم؟» به خدا قسم، هنگام صبح هواپيماهاي عراقي ، منطقه را مورد حملات شيميايي قرار خواهند داد و ما ماسك محافظ در اختيار نداريم. بهتر نيست خودمان را تسليم كنيم؟!»

آنها گفتند: «اگر تسليم شويم ، آنها ما را مي كشند.»

گفتم: «بسيار خوب من پيشاپيش شما حركت مي كنم و وقتي شما را صدا زدم ، بياييد . موافقيد؟»

در آن لحظه ، ستوان يكم «عباس شبر» همراهم بود. به سربازان اسلام گفتم: «ما تسليم هستيم.»

گفتند: «بيا بيا »

به محض اينكه به آنها رسيدم، دستهايم را از پشت بستند و با اشاره گفتند: «دوستانت را صدا بزن!»

دوستانم را صدا زدم . رزمندگاني كه خودمان را به آنها تسليم كرديم، كم سن و سال بودند. از اين بابت مي ترسيديم و كمي هم نگران بودم. ولي ساعاتي بعد متوجه شدم كه اين نگرانيم بي جهت بوده است.

 

   انقلابيون كرد

عمليات تخريبي به دستور سرتيپ ستاد «زهير علي» فرمانده لشكر صورت گرفت.

ما طي اين حركت ، مشكلات زيادي را به علت سردي هوا، بارش باران و هجوم انقلابيون كرد متحمل شديم. پس از مراجعت به گروهان، تقسيم مجدد انجام گرفت و مكان حضور من شهرستان «قلعه ديزه» تعيين شد.

چند روز بعد، يكي از انقلابيون كرد، فردي از افراد گروهان ما را مورد هجوم قرار داده و او را به قتل رسانيد. اين اتفاق در بازار شهر رخ داد. ما جرأت و گستاخي مهاجم و روش اختفاي او، مبهوت شديم. پس از وقوع اين حادثه بود كه مورد توبيخ هاي مكرر افسران قرار گرفتيم.

پس از عقب نشيني از شهرستان قلعه ديزه به سمت قرارگاه گروهان ، مدتي بين ناحيه، «چوارقرنه» از شهرستان رانيه در رفت و آمد بوديم. تا اينكه روزي از روزها ، در ناحيه چوارقرنه، صداي شليك ضد هوايي ها را از هر نقطه اي شنيدم. چند لحظه بعد، سه فروند جنگنده از ارتفاع پايين ، نيروهاي نظامي مستقر در منطقه را گلوله باران كردند. به محض شليك اولين موشك از سوي يكي از هواپيماها، سربازان مسئول پدافند هوايي مقاومت را از دست داده، پا به فرار گذاشتند. در اين حمله هوايي، انبوهي از مهمات و تجهيزات موجود در نزديكي قرارگاه منفجر گرديد.

پس از گذشت 10 الي 15 روز، به ما ابلاغ كردند راهي منطقه رانيه شويم. در طي مسير براي ما محرز گرديد كه نيروهاي لشكر، متشكل از چند دستگاه تانك ، زره پوش و جمعي از نيروهاي كماندويي ، ناحيه «مركب كان» را كه در آنجا عده اي از نيروهاي كرد به رهبري «سواره عباس» مستقر شده بودند ، به محاصره در آوردند . ما پس از ورود به اين منطقه ، به هر چيزي كه نگاه كرديم خبر از مرگ مي داد. منازل به كلي تخريب و ساكنين منطقه از خانه و كاشانه خود آواره شده بودند. هدف از اين اقدام برچيدن پايگاه اصلي انقلابيون كرد مستقر در منطقه «ورته» بود. طي اين عمليات ، چند فروند هلي كوپتر ، منازل و كوههاي اطراف روستا و منطقه را زير آتش قرار دادند. ما ار آن محل شديداً وحشت داشتيم. زيرا به قدرت و جرأت انقلابيون كرد به خوبي پي برده بوديم.

پس از مدتي تعدادي از پرسنل گروهان به ناحيه «بن كرت» عزيمت كردند و در اين راه، گروهان هاي كماندويي تابع لشكر و چند دستگاه تانك و زره پوش ، آنها را همراهي مي كردند. سه روز بعد، اين گروه با اخبار وحشتناكي مراجعت كرده و از تخريب منطقه و اخراج اهالي آن به ما خبر داد. تنها گناه اهالي اين بود كه خواستار بهبود وضع معيشت خود بودند. آنها حتي آب آشاميدني در اختيار نداشتند و بدتر از همه ، تحت فشار نيروهاي اطلاعاتي قرار داشتند.

مدتي بين نواحي و مركز كنترل منطقه در رفت و آمد بوده و اعمال فشار عليه نظاميان و غير نظاميان را هنگام رفت و آمد به اين نواحي ، به راي العين مشاهده مي كردم. گويا آنها را به همكاري با انقلابيون كرد و تلاش براي فرار به داخل خاك جمهوري اسلامي ، متهم كرده بودند.

روزي در مركز كنترل ، بين ناحيه «بلي تكان» و «ورته» ايستاده بودم كه ناگهان هواپيماهاي بمب افكن عراقي ، موشكها و بمبهايي را در مناطق مملو از سكنه فرو ريخت و با اين جنايت بي شرمانه در حق ملت مظلوم عراق، دروغ بودن ادعاهاي رژيم در مورد محترم شمردن حقوق مليتها به اثبات رسيد.

من به چشم خود ديدم كه بسياري از افراد ارتش مستقر در منطقه، با شدت تمام شهروندان كرد را سركوب نمودند. بسياري از فروشگاههاي منطقه، به وسيله بولدوزرها و تحت نظارت سرهنگ ستاد«عبدالعزيز الحديثي» منهدم گرديدند و اجناس اين فروشگاهها ، توسط افرار كميته امنيتي به رياست سرهنگ دوم «غازي» اهل رمادي به يغما رفت.

اين افسران به سربازان دستور مي دادند هر نقطه اي از اين منطقه را با سلاح هاي آتشين هدف قرار دهند. آنها شهروندان كرد را مجرم و خائن توصيف مي كردند.

پس از گذرانيدن اين روزها ي تاريك و دهشتبار ، در ماه فوريه سال 1987 در مركز كنترل «بلي تكان» پاسداري مي دادم كه ناگهان خودروي حامل گروهان وارد شد تا كلبه پرسنل گروهان را به منطقه جنوب انتقال دهد. در اينجا خوب است متذكر شوم كه ارتش عراق ، در عمليات «شلمچه» متحمل خسارات سنگيني شده بود. افراد گروهان نيز، به همين خاطر به منطقه جنوب اعزام شدند.

پس از ورود به گروهان ، به ما اطلاع دادند كه نيروهاي دژبان ، امنيتي ، دفاع غير نظامي و پليس ، در اختيار تيپهاي پياده كماندويي شركت كننده در عمليات شلمچه قرار گرفته اند. از شنيدن اين خبر مضطرب و نگران شدم، زيرا قبلاً از شدت و سختي نبردهاي شلمچه خبرهايي شنيده بودم.

 

شما در پناه اسلام هستيد

جالب توجه اينكه ، روزي به مرخصي رفته بودم و همراه تعدادي از دوستانم مشغول خريد در بازار شهر بوديم. بازار خيلي شلوغ بود كه ناگهان تعدادي از افراد جيش الشعبي سوار بر اتومبيل سر رسيدند و مردم را دعوت به راهپيمايي و اعلام بيعت با رهبر ـ صدام ـ كردند. آنها ما را نيز فرا خواندند، اما به آنها گفتيم كه ما در جبهه بيعت خود را به اثبات رسانده ايم . ولي اي كاش مي دانستند كه ما چه قهرماني هايي از خود نشان داده ايم!

ما در آن لحظه شاهد رفتار غير قانوني افراد جيش الشعبي بوديم كه با زور به بهانه كمك به جبهه از مردم اخاذي مي كردند. اما هرگز فراموش نمي كنم كه صاحبان رستورانها ، مغازه ها و حتي سيگار فروشي هاي كنار خيابان به تلافي اين كار نرخ غذا و كالاهاي خود را دو برابر افزايش دادند. اين وقايع نياز به دليل و برهان ندارد و چون تمام مردم مظلوم عراق ، به خوبي آن را مي دانند و به طور روزمره آن را لمس مي كنند.

حال برگرديم به اصل مطلب ، به شجاعتها و قهرماني هاي فرمانده جديد كه همراه با دستور العملي تازه از فرمانده لشكر به يگان ما آمده بود. او مي كوشيد تا روحيه افراد يگان را بالا ببرد و حيثيت بر باد رفته شان را به آنها باز گداند، چون يگان ما در ميان ساير يگانها به عنوان «يگان فرار ) شناخته شده بود.

روز موعود فرا رسيد و فرمانده جديد با انجام يك سري تغييرات در گردان و انجام تمرينات لازم ، آماده انجام عملياتي جديد به منظور تسخير چند تپه بلند و بيرون راندن نيروهاي ايراني از آنجا شد.

حمله آغاز شد و نتيجه آن از همان ابتدا مانند روز روشن بود، خود فرمانده پيش از سايرين پا به فرار گذاشت و به دنبال آن افسران و سپس سربازان فرار را برقرار ترجيح دادند . و بدينسان او نيز يك برگ زرين ديگر به تاريخ پر از تهور گردان ما اضافه كرد! در اين حادثه من و تعدادي ديگر از سربازان جا مانديم و راه را گم كرديم. دقايقي بعد چند تن از مجاهدين و پاسداران سر رسيدند و با زبان عربي با ما سخن گفتند. آنها به ما گفتند: «شما در پناه اسلام هستيد.» و سپس ما را به پشت جبهه و از آنجا به تهران انتقال دادند. شيوه برخورد آنها با ما غير قابل پيش بيني بود، هر چند تعداد ديگري قبلاً آن را لمس كرده بودند و نيازي به تكرار آن نيست. اما مهم اين است كه آن لحظه نقطه عطف زندگي من بود، چون به يك نوع آرامش روحي رسيدم كه در تمام عمرم از آن محروم بودم. اينجا بود كه با تمام وجود توانستم اين آيه قرآن را درك كنم:

«عسي ان تحبوا شيئاً و هوشر لكم و عسي ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم.»

 

فرو پاشيديم

از تداوم گلوله باران شديد، توسط نيروهاي ايراني ، نگران بوديم. افسران تهديد مي كردند ، چنانكه كسي موضع خود را ترك كند هدف تير اندازي قرار خواهد گرفت. تا روشن شدن هوا، در اين وضعيت باقي مانديم. سربازان ارتش اسلام كه به مواضع گروهان يكم رفت و آمد مي كردند ، ديده مي شدند. از اينكه مي ديديم با بي باكي تمام، به سمت ما پيشروي مي كنند، دچار ترس و اضطراب شديدي بوديم. عده اي از سربازان به سمت آنها تيراندازي مي كردند. ناگهان موشكي در محل ديده باني گروهان فرود آمد و ديده بان را در جا كشت. به دنبال آن يك گلوله آر.پي. جي به طرف سنگري كه در آن اجتماع كرده بوديم ، شليك شد. از جسارت و دلاوري رزمنده اي كه اين موشك را به سمت ما پرتاب كرده نمود، آثار وحشت در چهره تك تك افراد ظاهر گرديد. تصميم گرفتيم فرار كنيم. ابتدا من و سپس بقيه از سنگر خارج شديم. يكي از سربازان ، از ناحيه پا آسيب ديد. به هر تقدير ، خود را به سنگرهاي قرارگاه گروهان رسانديم. معلوم شد كه قرارگاه تيپ و گروهان در نيمه شب گذشته سقوط كرده و كليه پرسنل گروهان در قرارگاه اجتماع كرده اند. پس از نظر خواهي از فرمانده گروهان و فرماندهان رسته ها، به ما گفته شد كه از اين به بعد هر كاري كه انجام دهيد ، در قبال آن مسئول نخواهيم بود. هر كسي مختار است عقب نشيني بكند و يا در اينجا بماند و يا اينكه خود را به ارتش مهاجم تسليم نمايد. از شنيدن اين حرف نگران شدم ـ يعني پاشيدگي كامل نيروهايمان.

در ساعت هفت بامداد ، نيروهاي عراقي با توپخانه سنگين اجراي آتش كردند و با استفاده از غلظت دود ، عقب نشيني را به سمت دره اي كه بين تيپ ما و تيپ 39 قرار داشت، آغاز كردند. در طول مسير ناگهان چهار سرباز تفنگ به دست مقابل ما قرار گرفتند. من به زبان كردي با آنها صحبت كردم. به ما اشاره كردند كه خود را در مكاني امن و به دور از گلوله باران و به موازات جاده فوق الذكر ، تسليم نماييم. تعداد ما، سي نفر بود كه سلاحهايي نيز به همراه داشتيم. ولي هيچ يك از ما جرأت اينكه به طرف آن چهار نفر تيراندازي كند را پيدا نكرد . هنگامي كه به محل مورد نظر رسيديم، تصميم گرفتيم به دره سرازير شويم تا از مرگ حتمي نجات پيدا كنيم. من و سه نفر ديگر قدري تأخير كرديم . يكي از آنها قصد فريب 4 سرباز ايراني را داشت كه از ناحيه ساق پا هدف قرار گرفت. فوري خود را در پشت سنگ بزرگي مخفي كرديم. پس از چند لحظه تصميم گرفتيم خود را تسليم نماييم و از اين وضعيت ناگوار ، رهايي پيدا كنيم.

تكه اي از پيراهن سفيد سرباز «شاكر» را پاره كردم و به علامت تسليم به آنها نشان دادم. به ما گفتند كه سلاحهايتان را زمين بياندازيد و به طرف ما حركت كنيد. ما بلافاصله ، سلاحهايمان را كنار گذاشته و خود را به آن سربازان رسانديم. به ما دستور دادند جز زير پيراهن و شلوار ، بقيه لباسها را از تنمان خارج سازيم. سپس به طرف قرارگاه هنگ و از آنجا به سمت قرارگاه تيپي كه تا چند روز پيش از آن ما بود حركت كرديم. آن سربازان در كمال خونسردي و ملايمت ، با ما برخورد كردند. در بين راه اجسادي را ديدم كه در طول جاده و سنگرهاي واقع در دو طرف جاده پخش و پلا شده بودند. به نقطه امني رسيديم. در آنجا متوجه عده زيادي از سربازان خودي شدم كه به اسارت در آمده بودند. در بين آنها فرمانده تيپ كه «فالح ضريط» صدايش مي كردند و فرماندهان هنگهاي سه گانه به چشم مي خوردند. از آن ابهتي كه اكنون اينقدر كوچك مي نمود بي اختيار خنده ام گرفت؛ و همين لبخند آغازي بود براي زندگي تازه اي كه تا امروز به درازا كشيده است.

 

چهار نفر، مقابل چهارصدنفر

در دره اي پشت ارتفاعات پياده شديم. اتومبيلهاي مأمورين اطلاعات و اكيپهاي اعدام در آن ناحيه مستقر شده بودند تا به سوي افرادي كه قصد عقب نشيني داشتند، تيراندازي كنند. دستور پيش روي داده شد. گروهان اول پيشاپيش و گروهان دوم و سوم نيز در پشت سر آنها حركت كردند. از ارتفاع «هرزله» از سمت عراق صعود كرديم. ما سمت غرب را از شرق تشخيص نمي داديم. تا ساعت 10 شب هيچ گونه صدايي به گوش نرسيد. تا اينكه ناگهان توپخانه عراق به غرش در آمد. به دنبال آن توپخانه ارتش اسلام نيز جوابهاي آتشين خود را شروع كرد و ارتفاع هرزله را كه در آن مستقر بوديم زير آتش گرفت. من در آن شرايط بحراني چاره اي جز راز و نياز با خداوند نداشتم. آنقدر كه تمامي پيوندهاي خود را با انگيزه هاي مادي كه در بسياري از موارد به آن تكيه مي نمودم، قطع كردم.

ساعتي نگذشته بود كه به ما دستور دادند از ارتفاع ، پايين آمده و از طريق ميادين مين به سمت ارتفاع مقابل كه ايرانيها در آن مستقر بودند، پيشروي كنيم. شبي سرد و تاريك بود و دانه هاي برف آرام آرام فرود مي آمدند. حركت در آن وضعيت بسيار دشوار بود، به همين خاطر سعي كرديم از گلوله هاي منور استفاده كنيم . خطر از هر سو ما را تهديد مي كرد . اگر عقب نشيني مي كرديم گروههاي اعدامي عراقي ما را هدف قرار مي دادند و در صورت پيشروي با گلوله نيروهاي ايراني كشته مي شديم.

كم كم هوا روشن مي شد و ما با ترس و لرز به هدف نزديك مي شديم كه ناگهان به طرف ما تيراندازي شد كمي عقب نشستيم تا پناهگاهي پيدا كنيم. گروهان اول به مدت 5 الي 10 دقيقه به سمت هدف اجراي آتش كرد. مهمات آنها ته كشيد و در همان حال تيراندازي از طرف مقابل نيز متوقف شد. پيشروي را از سر گرفتيم و لحظاتي بعد اين ارتفاع به اشغال گروهان يكم در آمد. ارتفاعي كه در آن فقط چهار سرباز ايراني استقرار يافته بودند. بله يك گردان كامل در مقابل 4 نفر سرباز ايراني!

هنگام عبور از دره و صعود از تپه مقابل، ناگهان از مواضع نيروهاي ايراني كه سربازان عراقي بر روي آنها قرار داشتند ، به طرف ما تيراندازي شد. من و دوستم موسي ، سنگر گرفتيم تا از گزند گلوله باران در امان بمانيم . در همان حال از خود پرسيدم: چگونه از اين مهلكه جان سالم به در خواهيم برد؟ ناگهان دو نفر از چهار سرباز اسلام سريعاً به طرف دره سرازير شدند و در 100 متري ما قرار گرفتند. با وسوسه شيطان ، پنج گلوله بي هدف شليك كردم. دوستم نيز به طرف آنها آتش گشود. در آن لحظه به خود نهيب زدم كه مبادا به آنها گزندي برساني! دست از تفنگ كشيده و لوله تفنگ دوستم را نيز به طرف آسمان گرفتم. او نيز دست از تيراندازي كشيد. به آنها اجازه داديم از دره خارج بشوند و به نيروهاي خودشان ملحق شوند. مي ترسيدم كه دوستم موسي اين ماجرا را با كسي در ميان بگذارد.

اما دو سرباز ديگر ايراني در داخل سنگر ماندند. يكي از آنها به طرف يك سرباز عراقي تيراندازي كرد و او را كشت و يك نفر ستوان يكم به نام عبدالكاظم فرمانده گروهان چهارم را نيز مجروح كرد. اين حادثه كه درست يك ساعت پس از اشغال ارتفاع توسط نيروهاي عراقي رخ داد، نشانگر شجاعت و ي باكي سربازان است كه در راه خداوند و به خاطر پاسداري از انقلاب و ميهنشان مبارزه مي كنند. آنها بالاخره ناگزير شدند از سنگرهاي خود خارج شده و به اسارت در آيند.

يكي از افسران به نام نجم معاون سروان عبدالكريم كه آسيب ديده بود، از سرگرد علي ، فرمانده گردان خواست ، دستور اعدام آن دو اسير را صادر نمايد، ولي سرگرد با تكان دادن سر نشان داد كه موافق اين امر نيست. از طرفي نمي توانست در خواست نجم را كه در حزب عضويت داشت رد كند. در آن حال جمعي از سربازان از نجم خواستند اسرا را مورد عفو قرار دهد، ولي او با لحني حاكي از كينه توزي نسبت به اسلام پاسخ داد: «هر كه از آنها دفاع كند، اعدامش خواهم كرد!» با اين وجود عده اي بين او و اسرا حائل شده و گفتند: «اجازه نمي دهيم اسرا را اعدام كني.»

چهار روز بعد از سوي لشكر دستور اشغال هدفي ديگر واصل گرديد. سروان نجم كه پس از مجروح شدن سروان عبدالكريم ، فرماندهي گروهان چهارم را عهده دار گرديده بود، در خواست كرد كه اين گروهان پيشاپيش همه در حمله شركت كنند. تا بلكه مورد تقدير رئيس خود صدام قرار گيرد. هدفي كه مي بايستي تصرف مي شد يك تپه كم ارتفاع در همان منطقه بود. توپخانه ارتش عراق به سمت هدف مورد نظر شديداً اجراي آتش كرد. ولي پس از رسيدن نيروهاي عراقي به آن منطقه اثري از نيروهاي ايراني مشاهده نگرديد. در فاصله بسيار نزديكي از هدف، افسر ديده بان كه همراه ما بود با توپخانه تماس گرفت و دستور داد برد شليك را زياد كنند. لحظه اي بعد گلوله باران متوقف شد و سروان نجم كه به سمت هدف پيشروي مي كرد ، ناگهان با شليك دو گلوله از سوي توپخانه عراق نقش زمين گشته و به هلاكت رسيد.

صفحه پنجم