فعاليتهاي شهيد در دوران دفاع مقدس
شهيد رمضان انگيزه ورودش را به سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي ، حضور در جبهه اعلام مي كند و مي گويد : «سال 1359 به عضويت سپاه در آمدم و شروع كارم با مربيگري بود كه به عنوان “مربي آموزش نظامي بسيج” مدتي مشغول بودم. پس از آن، با شهيد “وراميني” به جبهه هاي “آبادان” رفتيم و مدت يك ماه در “ايستگاه7 فياضي آبادان” جنگيديم. بعدها كه مقدمات عمليات “فتح المبين” آماده شد، دوباره با برادر وراميني ، راهي جنوب شديم و در اين عمليات من مسؤول يكي از گروهان هاي گردان “حبيب بن مظاهر” شدم.»
وي مدتي هم در جنگلهاي خياباني منافقين در تهران ، فعالانه شركت مي جويد و ضربات مهلكي بر پيكر سازمان آنان وارد مي آورد؛ به طوري كه تهديد به ترور مي شود و يك بار نيز از ترور آنان ، با هوشياري نجات مي يابد.
شهيد رمضان با ابراز شجاعت و توانايي بالايي نظامي، در جبهه و جنگ مي بالد و در مسؤوليت هاي مختلف منشأ خدمات ارزشمندي مي شود. وي در بيشتر عمليات ها شركت مي جويد و چندين بار زخمي مي شود؛ اما هنوز التيام كامل نيافته، به جبهه باز مي گردد.
شهيد رمضان بيش از پنج سال از عمر خود را در جبهه و جهاد صرف مي كند. وي در مدت سه سال زندگي مشترك با همسرش، تنها به مدت پنج ماه به طور پراكنده با وي زندگي مي كند. هر بار كه يكي از دوستان همرزمش به شهادت مي رسد، وي بيشتر دلتنگ شهادت مي شود. در عمليات «كربلاي 5» تذكره عبور او نيز به امضا مي رسد و با روحي شاد و قلبي مطمئن ، سفر عشق را آغاز مي كند.
ويژگيهاي اخلاقي
شهيد رمضان فردي شجاع، متقي و اهل صبر و شكيبايي بود. از كار و تلاش در راه خدا خسته نمي شد. اهل مطالعه و انديشه و تفكر بود. وي قلمي توانا داشت. در سخنراني ، از تسلط كافي برخوردار بود. اهل ريب و ريا نبود. دوست داشت گمنام و بدون تيتر و عنوان از دنيا برود. برادرش مي گويد: «روزهاي آخر عمر از پذيرفتن مسؤوليت بالا در لشگر پرهيز مي كرد . برادر «كوثري» به وي مسؤوليت هايي را سفارش كرد كه نپذيرفت و مي گفت : «اجازه بدهيد به عنوان يك بسيجي ساده در لشگر باشم.»
چگونگي شهادت
شهيد مجيد رمضان به عنوان «فرمانده محور عمليات منطقه شلمچه»، در عمليات «كربلاي 5» وارد عمل شد. پس از حماسه آفرينيهاي فراوان ، در روز 25 دي ماه 1365 به آرزوي ديرين خود رسيد و شهد شهادت را لاجرعه نوشيد و به خيل عشاق روي دوست پيوست. عاشقانه چون همت ، كرمي ، وراميني ، دستواره و … مادرش درباره شهادت فرزندش مي گويد: «يك شب در خواب ديدم يك پاترول آبي رنگ آمد و دو نفر از آن پياده شدند . مدتي به من نگاه كردند و سرشان را پايين انداختند و رفتند و من مبهوت ماندم. از خواب پريدم. بعدها همان پاترولي كه در خواب ديده بودم، آمد در منزل ما و آقاي «شيباني» جنازه مجيد را از پاترول پياده كرد.»