qسيرت شهيدان(ستاره من)
يك روز كه صبحانه را آماده كرده بوديم قدري منتظر مانديم ، ولي احمد نيامد. براي صرف صبحانه سراغ او رفتم. ديدم روي تخته سنگي نشسته. گفتم: «احمد! صبحانه آماده است ، بيا برويم.» گفت: «احمدي بيا بنشين.»
در كنار او نشستم . به سيماي او نگاه كردم. ديدم انگار در دنيايي ديگر به سر مي برد. پرسيدم: «مگر ناراحتي ؟ چرا از برادران كناره گيري مي كني؟» گفت: «امشب سفري در پيش دارم و به اين گردان مي انديشم . به راستي چرا ناراحت نباشم. گرداني تازه تأسيس ، بدون امكانات و من هم امشب مي خواهم بروم. ناراحتي من به خاطر خودم نيست، به خاطر اين گردان است.» پرسيدم: «مگر مأموريتي در پيش داري ؟ يا به مرخصي مي خواهي بروي؟» گفت: «آري به يك مرخصي دائمي. امشب از شناسايي بر نمي گردم. چون ديشب همه چيز را در عالم خواب ديدم.» او در آن روز با تمام برادران گروهان تحت فرماندهي خود با حالتي كه متوجه نشوند ، خداحافظي كرد. غروب آن روز حركت كرديم، به منطقه عملياتي رسيديم. مأموريت به نحو احسن انجام شد. در بازگشت لحظه شماري مي كرد. چند بار به او گفتم: «نمي دانم چرا امشب مثل شب هاي گذشته سر حال نيستي.» گفت: «نيم ساعت بيشتر به شهادتم نمانده.» گفتم: «شوخي نكن.» در اين حالت بوديم كه خودمان را در پشت سنگر كمين دشمن ديديم. برخورد ما با سه تن از مزدوران عراقي كه در كمينگاه بودند، غير منتظره نبود. احمد افسوس مي خورد كه اگر به خاطر (لو) رفتن حمله نبود ، اين سه تن را كه در اين كمينگاه دراز كشيده اند سر مي بريدم. از كمين دشمن هم گذشتيم. به ستون يك در حال بازگشت بوديم. مقداري از راه را پيموديم . ناگهان ديدم محمد به آسمان نگاه مي كند و دقيقه شماري مي كند. سبب را پرسيدم . باز به آسمان نگاه كرد. ستاره اي را به من نشان داد و گفت : «اين ستاره را مي بيني؟ » گفتم: «بله» ، گفت: «اين ستاره من است و تا لحظاتي ديگر از ديده ها محو مي شود.» هنوز چند قدمي به جلو نرفته بوديم كه صداي انفجار مين با صداي ناله برادراني كه در جلوي ما در حركت بودند، ادغام شد. احمد نيز چند قدم جلوتر از من در جلوي ما در حركت بود. خود را به بالين او رساندم. ديدم روي زانو نشسته و صلوات مي فرستد. گفتم: «احمد موقع صلوات نيست. دو تن از برادران ما شهيد شده اند؛ چون كمين دشمن نزديك است و تا عراقي ها متوجه نشده اند بلند شو. تا اجساد را از منطقه دور كنيم.» نگاهي جانسوز به من كرد. گفت: «نگاه كن ببين ستاره اي كه به تو نشان دادم محو نشده.» من با عجله به آسمان نگاه كردم تا شايد ستاره را ببينم، اما ستاره را نديدم. از درخشش افتاده بود . خواستم به احمد بگويم بلند شو. ديدم گفت: «سلام مرا به امام عزيز و خانواده ام و ديگر برادران حزب اللهي برسان. من هم سلام تو را به امام زمان (عج) و سالار شهيدان حسين بن علي (ع) مي رسانم.» باز هم با عجله به سوي آسمان نگاه كردم. ستاره را نديدم. تا سريع سرم را به صورت احمد برگرداندم، ديدم به شهادت رسيده است.