qسيرت شهيدان(پرواز تا انتهاي آرزو)
نيمه شب 21 آبان ماه سال 1362 ، با صداي ناله اي از خواب بيدار شدم. در آن نيمه شب تاريك ، وقتي پي گير آن ناله و گريه شدم، به اتاق گردان رسيدم. جلوتر رفتم. فرمانده ام «امير» را ديدم كه با سوز و ناله ، با خدا راز و نياز مي كرد و اشك مي ريخت. از حال عرفاني او گريه ام گرفت. جلوتر رفتم و گفتم كه امير جان ! بهتر است استراحت كني ، چون فردا شب عمليات است و كار زيادي بايد انجام دهي. امير با صدايي بغض آلود و در حالي كه همچنان اشك مي ريخت گفت : «اخوي ! برو فردا قضيه را برايت مي گويم.» من ديگر صبر نكردم و او را با آن مناجات مخلصانه تنها گذاشتم. فردا ظهر كه او را در حياط پادگان ديدم، از موضوع ديشب سؤال كردم و با اصرار من مجبور شد موضوع را بگويد، گفت: «ديشب ، در خواب ، سردار شهيد اسلام ، محمد بروجردي ، فرمانده قرار گاه حمزه سيد الشهدا (ع) را ديدم كه به من وعده ديدار مي داد و مي گفت كه ناراحت نباش. به زودي به آرزويت خواهي رسيد.»
امير سپس از من حلاليت طلبيد و من هم از او قول شفاعت گرفتم. عمليات كه شروع شد، رو به ما كرد و گفت : «اگر در اين عمليات ، شهيد شدم، شما كار را يكسره كنيد و معطل من نشويد.»
همان شب وقتي گلوله به پاي او اصابت كرد، همچنان نيروها را فرماندهي و هدايت مي كرد و به اصرار ما كه مي خواستيم او را به عقب جبهه ببريم ، جواب رد مي داد. او در همان حال كه با خدا راز و نياز مي كرد، با لبخندي زيبا به آسمان شهادت پر كشيد.