qسيرت شهيدان(نارنجك سنگي)
«در حال عمليات بوديم، كه ناگهان فهميدم خشاب من تمام شده است . همين طور كه به طرف يك افسر عراقي مي رفتم و هيچ چيز هم نداشتم ، يك سنگ از زمين برداشته و به طرف وي پرتاب نمودم. او چون فكر مي كرد كه نارنجكي پرتاب كرده ام كه منفجر نشده ، در همان حالت دست هاي خود را بالا گرفت و تسليم شد. من هم اسلحه كمري اش را باز نموده ، او را اسير كرده و به پشت خط بردم. »