qسيرت شهيدان(حسن)

وقتي «حسن» براي آخرين بار مي خواست به جبهه برود، نورانيت يك شهيد را در چهره اش مي ديديم. او مظلومانه به من و مادرم كه او را بدرقه مي كرديم نگاه مي كرد. در نگاه او دنيايي از معنا و حقيقت نهفته بود كه هيچ وقت آن را فراموش نمي كنم. آخرين حرفي كه زد اين بود: «اگر من از جبهه بر نگشتم ، برايم گريه نكنيد ، بلكه به ياد همه جوانهاي شهيد گريه كنيد .» موقع خداحافظي به مادرم كه با اشك او را بدرقه آخرين مي كرد گفت: «مادر ! من به حضرت معصومه همه حرفهايم را زده ام.» وداع آخر او با ما در ايستگاه راه آهن بسيار جانسوز بود.

دوستانش مي گويند كه شب عمليات رمضان ـ مرحله پنجم ـ كه بچه ها دعاي توسل مي خواندند ، حسن بيشتر از همه گريه مي كرد. در پيشانيش نور عجيبي ديده مي شد. او در حالي كه به درگاه خدا ناله مي كرد ، گفت : «بچه ها ! به درگاه خدا دعا كنيد ، شايد امشب شب آخر عمر ما باشد.»