محمد تقي در حين خواندن نمازهاي يوميه و مستحب ، چنان خضوع و حضور قلبي داشت كه صورتش گل مي انداخت و نوراني مي شد. در سجده ها، به قدري سنگين و با وقار بود كه ساعت ها مشغول راز و نياز با يگانه محبوب خويش بود ؛ به طوري كه گاه براي صرف شام يا نهار ، او را در حالي كه سجده بود، چند بار صدا مي زديم. يك بار بعد از اتمام نمازش به او گفتيم: «چرا اين قدر صدايت كرديم ، زودتر نمازت را تمام نكردي ؟ » گفت: «هيچ متوجه نشدم كه شما مرا صدا كرديد .» يك بار در دل شب كه در حال سجده بود، پدرم او را صدا زد كه بلند شود و درست بخوابد با اعتراض گفت: «پدر جان ! چرا مرا صدا كردي ، من جاي ديگري بودم، خيلي راحت بودم.» به چشمان او كه نگاه كردم، ديدم از شدت گريه و اشك گود افتاده بود. پدرم به او گفت: «پسرم فكر كردم خوابت برده است .» او گفت: «نه من جاي ديگري بودم.»