qچوب كوچكتر بودن را مي خوردم

از سال 63 هر وقت مي خواستم بيايم جبهه مي گفتند : برادر بزرگترت منطقه است صبر كن او بيايد بعد برو . او هم كه وقتي مي رفت ،‌مثل همه ديگر دلش نمي خواست برگردد . دائم چوب كوچكتر بودنم را مي خوردم . دو روز فكر كردم . بالا خره به اين نتيجه رسيدم كه متكا را در جاي خودم به شكل آمدم قرار بدهم و در بروم . نقشه ام گرفت . رفتم به جنوب و در عمليات والفجر هشت { 20/11/64- فاو عراق } شركت كردم . از جبهه به خانواده نامه نوشتم تا از نگراني در بيايند