وحشت مرگ q
تازه به جبهه رفته بودم از صداي توپ و خمپاره و كلاً مردن خيلي وحشت داشتم . يك روز با برادرم “ امير پور ”مسئول اطلاعات و عمليات “لشكر انصار ” رفته بودم براي گشت و شناسايي . ندانسته از داخل ميدان مين عبور كرديم و من رفتم روي يك مين والمرا* . شاخكهاي مين رفت داخل چكمه ام . عمل كرد و من زمين خوردم . اما هر چه منتظر شدم منفجر نشد به كمك برادران همراه مين را از چكمه ام در آورديم . آنجا بود كه ايمان آوردم به اينكه تا خدا نخواهد مرگي در كار نيست و فرق نمي كند كه انسان در جبهه و جنگ باشد يا در خانه و كاشانه خود . از آن به بعد ديگر ترسي در دلم راه نيفتاد