پورشهامي بچه هاي كادر گردان را صدا زد و گفت: «بيايد چادر فرماندهي، كار داريم.»
جمع شديم. فاضل گفت: «مي خواهيم برويم شهر شام را بيرون بخوريم!»
گفتم: «عروسيه يا ختنه سوران؟»
پورشهامي گفت: «هيچي ، فقط يك نفر از برادرها مي خواهد ولخرجي كند! حالا تا دير نشده، سوار شويد حركت كنيم!»
سوار شديم و از اردوگاه خارج شديم. به يك چلوكبابي رفتيم و بعد از خوردن شام برگشتيم. به دژباني لشكر رسيديم. فاضل جدي گفت: برادرها، پياده شويد. آخرش است.»
خنديديم. در همان لحظه ، دژباني لشكر جلو آمد و گفت: «اين برادرها با شما هستند؟»
فاضل جدي گفت: «نه، اينها را سر جاده سوار كردم!»
به فاضل گفتم: «جان مادرت فيلم بازي نكن. برو بابا ، خسته ايم!»
فاضل دوباره گفت: «آقا جان ، گناه كردم سوارتان كردم؟ پياده شويد، مسخره بازي در نياوريد!»
همه خنديدند. اما دژبان جلو آمد و گفت: «زود پياده شويد.»
به او خنديديم و گفتيم: «برو بابا ، بگو بزرگترت بيايد!»
رفت . با تعدادي نيروي اسلحه به دست آمد. گفتند: «يا الله پياده شويد!»
از طرفي، فاضل جدي گفت: «پياده شويد. گندش را در آورديد!»
يكي گفت: «پياده شويم ببينيم فاضل مي خواهد چكار كند.»
گفتم: «من فاضل را مي شناسم. برويم پايين ، رفته!»
پياده شديم. تا پياده شديم، فاضل رفت. در همان لحظه ، پاسبخش دژباني گفت: «آن طرف بايستيد ببينم!»
گفتم: «مثلاً اگر نرويم چكار مي كني؟»
با قنداق اسلحه به صورت يكي از بچه ها زد و درگيري شروع شد! چند لحظه بعد، يك جيپ صحرايي و چند نفر با اسلحه كمري آمدند. چيزي نمانده بود! با بچه هاي حفاظت اطلاعات درگير شويم. دعوا كه تمام شد، روي تخته سنگي كنار دژباني نشستيم و من شروع به خواندن كردم. ساعت دو تويوتاي گردان آمد. بچه ها قضيه را به فاضل گفتند. فاضل كه ترسيده بود، گفت: «اي داد و بيداد عجب كار خراب شد! چرا دعوا كرديد؟»
گفتم: «خب ديگر ، ما اين هستيم!»
فاضل گفت: «حالا چطور جواب حاج محمد كوثري را بدهم؟»
سوار شديم و به تعميرگاه رفتيم. فاضل ، جريان را به حاج اصغر روشندل گفت. بعد برگشتيم. وقتي به اردوگاه رسيديم، وقت اذان بود. از ماشين پياده شديم، نماز خوانديم و كل گردان فرداي آن روز به صبحگاه نرفت. ساعت ده صبح از ستاد لشكر فاضل را خواستند. اينطور كه معلوم بود، حاج محمد از دست فاضل ناراحت شده بود. پيشنهاد پورشهامي اين بود كه يك جعبه شيريني بخريم و براي آشتي برويم. فكر خوبي بود.