پيرمردي در تداركات داشتيم كه پدر دو شهيد بود. آدم سرزنده اي بود. هر روز غروب ، به چادر تداركات مي رفتم و سر به سرش مي گذاشتم. يك روز با يك اسلحه و چند فشنگ گازي به طرف چادر تداركات رفتم. از حاجي شيرزاد سراغ پيرمرد را گرفتم. شيرزاد با خنده گفت: «توي چادر نشسته دارد شلوارش را مي دوزد!»
اسلحه را مسلح كردم و يكدفعه داخل چادر پريدم. گفتم: «حاجي!»
تا سرش را بالا آورد ، اسلحه را رو به روي او گرفتم و شليك كردم. حاجي چند لحظه ماند و بعد كه ديد نمرده است، بلند شد و شروع به داد و بيداد كرد.
صداي خنده بچه هاي تداركات به آسمان بلند شد. در همان لحظه با اسلحه و فشنگهاي جنگي به دنبالم گذاشت. فرار كردم و پشت يك صخره پنهان شدم. حاجي از چادر بيرون آمد و گفت: «اين لعنتي كو؟»
سرم را بيرون آوردم و گفتم: «حاجي ، جان مادربزرگت نزني!»
يك رگبار خالي كرد . تا شيرزاد اسلحه را از او بگيرد، نصف جان شدم. روز ديگر ، در ماشين تداركات نشسته بودم كه آمد كنارم نشست. گفت: «ايكبيري، تو كجا بودي؟»
به شوخي گفتم: «تو چه مي گويي خوشگل كچل؟»
تا اين را گفتم، درگيري شروع شد. آنقدر او را قلقلك دادم تا يك خرده نم داد!»