يك روز غروب ، ضبط تبليغات دستم بود و به چادر مي رفتم. ديدم بچه ها در صبحگاه جمع شده اند. جلو رفتم و گفتم : «چه خبره؟ طناب كشي مي كنيد؟ چند نفر به يك نفر؟»
بيشتر نيرو ها جمع بودند. دستينه و پورشهامي هم بودند. تا اين را گفتم، ناصر، پيك گردان گفت: «تاجيك هم با من!»
ضبط را زمين گذاشتم و از پشت سر ناصر چشمكي به بچه هاي مقابل زدم كه يكدفعه بكشيد! ناصر از ماجرا خبر نداشت. خواستم طناب را دور كمرش ببندم همين كه مسابقه شروع شد طناب را رها كردم. ناصر مثل پنبه روي هوا بلند شد و زمين خورد. با ديدن اين منظره همه زدند زير خنده . ناصر روي زمين افتاده بود و ناله مي كرد. وقتي متوجه قضيه شد، با سنگ دنبالم كرد. خنده بچه ها اردوگاه را برداشته بود.