q خشم اشكي
قرار شد يك خشم شب اشكي براي نيروها بگذاريم. قرار بود دوشكا، چهار لول، توپ 57، مين و فوگاز در اين خشم شب به كار بروند. زمان موعود رسيد. قرار بود ساعت يك نيمه شب كار را شروع كنيم. همة بچه هاي ادوات از خشم شب مطلع بودند. قضيه داشت به گروهان هاي ديگر سرايت مي كرد. به فاضل گفتم: «همه نيروهاي من از جريان خشم شب مطلع شدند، چكار كنم؟ اگر مي شود امشب كنسل كنيم!»
گفتند كه امكان ندارد، چون هماهنگي لازم با بچه هاي تخريب و پدافند شده است. پورشهامي گفت: «اين فقط كار خودته. يك طور سر و ته قضيه را هم بياور!»
قبول كردم. بعد از شام بچه ها را جمع كردم و جدي گفتم: «امشب خدا به دادتان رسيد! برويد خدا را شكر كنيد كه مي خواهيم برويم منطقه. وگرنه قرار بود يكي از آن خشم شبهاي اشكي برايتان بگذاريم كه احتمالاً كشته هم داشت!»
در همين لحظه حسين با جلبند گفت: «بهتان نگفتم امشب خشم شب است. حالا برادر تاجيك ، كجا مي خواهيد برويد؟»
گفتم: «حقيقتش ، عراقيهاي نامرد از طرف گيلان غرب آمده اند جلو. به همين جهت ، قرار است لشكر برود آنجا كار كند. الان از ستاد لشكر خبر آوردند كه بايد كادر گردان جهت شناسايي شبانه حركت كنند!»
حسين غني را به عنوان جانشين خودم انتخاب كردم و گفتم: «من را حلال كنيد و برايم دعا كنيد. چون احتمالش كم است كه برگردم!»
با گفتن اين حرف ، بعضي ها از جمله حسين باجلبند گريه كردند. بعد از خداحافظي و روبوسي ، مرا از زير قرآن رد كردند و يك كاسه آب هم پشت سرم پاشيدند. وقتي پيش فاضل رفتم، ماجرا را تعريف كردم. ساعت دوازده و نيم شب، فاضل گفت: «راه بيفتيد. هر موقع منور زدم، تيراندازي كنيد.»
آهسته به طرف دوشكا رفتم و از پشت ، نگهبان را كه آنجا بود ، گرفتم. از تعجب داشت شاخ در مي آورد. آهسته گفت: «مگر نرفتيد؟»
گفتم: «فيلم بازي كردم. حالا هيچي نگو و ساكت باش!»
گفت: «همه باورشان شده كه شما رفتيد و با زير پيراهن خوابيده اند!»
از لاي چادر ، بچه ها را نگاه كردم. همه خوابيده بودند. آهسته دوشكا را مسلح كردم. ساعت يك منور شليك شد. بلافاصله شليك كردم. از موج شليك من ، فانوس داخل چادر خاموش شد. بچه ها مثل زنبور بيرون ريختند و شروع به پيدا كردن پوتين هايشان كردند. از رودستي كه خورده بودند ، تعجب مي كردند. انواع انفجارها رعب و وحشت زيادي ايجاد كرده بود. همه دستپاچه به اطراف دويدند. بعد از تمام شدن نوار، دوشكا را رها كردم و به طرف چادر رفتم. پرده چادر را بالا زدم و با چراغ قوه آن را روشن كردم. اوضاع به هم ريخته بود . در ته چادر، محمودي افتاده بود و گوشهايش را گرفته بود. يك رگبار شليك كردم. محمودي داشت سكته مي كرد. به سرعت از چادر بيرون دويد . رفتم سراغ بچه ها و آنها را به خط كردم. هنوز چند بشكه فوگاز منفجر نشده بود. چند ثانيه اي نگذشته بود كه فوگازي كه در مقابل صف بچه هاي ادوات بود، منفجر شد. از انفجار آن ، پيراهن و صورت احمد درفشي آتش گرفت. بچه ها آن را خاموش كردند و او را به عقب فرستادند. جراحت او عميق نبود. بعد از انفجارها، فاضل جلوي نيروها ايستاد و دستور داد همگي بنشينند. حدود نيم ساعت صحبت كرد و از موقعيت حساس جنگ گفت.