q شربت مخفي

يك شب قرار شد گروهان ما به رزم شبانه برود. قبل از حركت ، نعمت زاده گفته بود هيچ كس حق خوردن چيزي را در ستون ندارد. من از قبل در قمقمه ام شربت ريخته بودم . به بهداري رفتم ، يك شيلنگ سرم تهيه كردم و در جيب قمقمه گذاشتم.

زمان راهپيمايي رسيد . همه در يك ستون قرار گرفتيم و به طرف دشت روانه شديم. صدا از كسي در نمي آمد . نعمت زاده ، صالحي و رضا اروميان هم از كنار ستون پا به پاي بچه ها مي آمدند . يكي دو ساعت از حركتمان گذشته بود. هوس كردم مقداري شربت بخورم . شيلنگ سرم را از جيب قمقمه بيرون آوردم و در قمقمه را باز كردم . سر شيلنگ را داخل آن گذاشتم و سر ديگرش را در دهانم قرار دادم و شروع كردم به خوردن. صداي هورت هورت خوردنم ، توجه اصغر صابري را جلب كرد. فاصله اش را كم كرد و آهسته پرسيد: «چي داري مي خوري؟»

گفتم: «شربت!»

پرسيد: «چه جوري؟»

گفتم: «اين جور، بيا.»

سر شيلنگ را آزاد كردم و به دست او دادم. اصغر كه جلوي من بود، شروع كرد به خوردن. مقداري كه خورد، گفتم: «جايت را با سيد ناصر عوض كن.»

سيد ناصر آمد. گفتم: «سر شيلنگ را در دهانت بگذار و مك بزن!»

وقتي شروع به خوردن كرد، خنده اش گرفت. گفت: «عجب كله اي داري تو!»

اطراف من داشت شلوغ مي شد. بچه ها يكي يكي مي آمدند و لبي تر مي كردند. نوبت حسين عرشي زاده و اصغر انباردار رسيد. نعمت زاده آمد كنارم و در حالي كه دستهايش را به پشتش زده بود ، گفت: «اين سر و صداها براي چيه؟» من كه سر شيلگ در دهانم بود، با لكنت گفتم: «هيچي!»

بيشتر كنجكاو شد و گفت: «چرا اينطور صحبت مي كني؟!»

تا اين را گفت ، خنده ام گرفت. عرشي زاده ، سيد ناصر و اصغر انباردار هم نتوانستند جلوي خود را بگيرند و زدند زير خنده. نعمت زاده كه حسابي كنجكاو شده بود، دوباره پرسيد: «براي چي خنديدي؟»

در حالي كه شيلنگ سرم را لاي دندانهايم جلويي ام نگه داشته بودم، با خنده گفتم: «فردا بهت مي گويم كه چه اتفاقي افتاده.»

نعمت زاده جلو آمد و انگار مي خواست كاغذي را بخواند، خوب نگاه كرد و گفت: «تو چرا اينطور صحبت مي كني؟»

مي خواستم گندش در نيايد. گفتم: دندانم درد مي كند.»

نعمت زاده با سادگي قبول كرد و رفت. دوباره با بچه ها زديم زير خنده. اگر او متوجه مي شد كه داريم شربت مي خوريم ، اشكمان را در آورد! راهپيمايي تا نماز صبح طول كشيد . فرداي آن روز ، به چادر نعمت زاده رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم. از كارم خنده اش گرفته بود. گفت: «تو شيطان را درس مي دهي. گفتم چرا صدايت عوض شده، اما فكر اينجايش را نمي كردم. اين دفعه مي دانم باهات چكار كنم!»