q در كوچه هاي خرمشهر(غسل آخر)
يك روز صبح به جمشيد گفتم: «بريم اطراف مسجد اصفهاني ها، يه سري به خونه ما بزنيم، بگرديم.»
اتفاقاً جمشيد هم مي خواست براي انجام كاري به آنجا برود. او از بچه هاي تازه وارد سپاه و جزء نيروهاي ذخيره بود. ساعت 9 صبح بود كه راه افتاديم. يكدفعه يادم آمد كه جمشيد قصد غسل كردن داشت. پرسيدم: «با كدوم آب مي خواهي غسل كني؟ آب نيست.»
آب لوله هاي شهر بوي بدي مي داد. مثل آبي كه در حوض مانده و بو گرفته. براي آن كه بقيه راه را تنها نروم. اصرار كردم كه بعداً غسل كند. اما بي فايده بود. هر چه اصرار كردم. جمشيد قبول نكرد. در حين صحبت ماشيني را ديديم كه گوشه اي پارك شده بود و بنزين از آن چكه مي كرد. تركش به باكش خورده بود.
جمشيد گفت: «حيفه اين بنزين همين جوري هدر بره. مي شه اون رو به آمبولاس هايي كه زخمي مي برن داد.
گفتم: «تو اين كارو بكن. من حتماً بايد تا قبل از ظهر غسل كنم.»
بعد هم با عجله از من خداحافظي كرد و رفت. تقريباً ظهر شده بود كه با ظرفهاي بنزين وارد مسجد جامع شدم. در همان لحظه ورود، چشمم به يكي از بچه ها افتاد كه در گوشه اي اخم كرده و ايستاده بود. با كنجكاوي جلو رفتم و پرسيدم: «چي شده؟!»
گفت: «هيچي!»
اما چين پيشاني و گره ابروهايش چيز ديگري مي گفت. بعد از آن كه وضو گرفتم، به داخل مسجد رفتم و منتظرش شدم تا براي نماز بيايد، اما خبري نشد. اين بار با كنجكاوي به سراغش رفتم. وقتي او با اصرار من رو به رو شد، جريان را برايم توضيح داد. به اين شرط كه به كسي چيزي نگويم.
گفت: «جمشيد شهيد شده!»
تبسم تلخي روي لبهايم خشكيد . اواسط نماز بود كه ناگهان به ياد حرف جمشيد افتادم كه مي گفت:
«من حتماً بايد ا قبل از ظهر غسل كنم.»
گر چه نمازم را نشكستم و آن را تا انتها خواندم، اما به سختي توانستم خودم را كنترل كنم. هيجان عجيبي به من دست داده بود و دلم مي لرزيد. انگار كسي مرا از درون تكان مي داد. خدايا او چطور مي دانست كه بايد تا قبل از ظهر غسل كند؟ مدام حرف جمشيد در ذهنم مي پيچيد و حالم را دگرگون مي كرد.