q در كوچه هاي خرمشهر(تنها اميد)
اكبر با پدر و مادرش زندگي مي كرد و تنها فرزند خانواده بود. پدرش كشاورز بود و مادرش خانه دار، و زندگي نسبتاً فقيرانه اي داشتند. او قبلاً به پدرش كمك مي كرد و هر دو روي زمين كار ميكردند تا روزيشان را از دل خاك در آورند. اما وقتي خبر شروع جنگ را شنيد، به خرمشهر آمد تا در كنار ما با عراقي ها بجنگد.
اكبر اهل تبريز بود و با آن كه بچه ها را از قبل نمي شناخت، اما به زودي با همه انس گرفت. پسر صاف و ساده اي بود و نگاهي صادقانه و روستايي داشت.
يك شب، با بچه ها در مسجد جمع شده بوديم. بعضي ها وصيت نامه مي نوشتند و بعضي هم حرف مي زدند. صحبت ها موضوع مشخصي نداشت. عده اي راجع به جنگ و آينده آن حرف مي زدند و عده اي ديگر اتفاقاتي را كه برايشان افتاده بود تعريف مي كردند. كم كم ، همگي متوجه صحبت هاي «علي منوچهري » و «جمشيد پناهي» شديم. آنها راجع به شهادت و اجر شهيد حرف مي زدند. اكبر كه غرق حرفهاي آنها شده بود. متحيرانه پرسيد:
«شهادت چيه كه اينها اين طور درباره اون حرف مي زنن؟!»
يكي از آن دو در جواب اكبر گفت:
«شهادت در مكتب ما يك عامل مهم سعادته. به طوري كه در اين باره، حديثهاي زيادي از پيغمبر (ص) نقل شده: مثلاً با اولين قطره خوني كه از بدن شهيد خارج مي شود، همه گناهان او بخشيده مي شود… سر شهيد در دامن حور العين قرار مي گيرد و به او مي گويند: آفرين بو تو و غبار از صورتش پاك مي كنند… از لباسهاي بهشت مي پوشند…. متصديان بهشت با بوهاي خوش ، براي بردن شهيدان از هم سبقت مي گيرند… شهيد جا و منزل خود را كه بهشت است مي بيند… به شهيد مي گويند در هر كجاي بهشت كه مي خواهي برو و بگرد…
وقتي اكبر اين احاديث را شنيد، مانده بود كه چه بگويد . حالتي غير عادي به او دست داده بود و چشمهايش مي درخشيد. گويي در آرزوي چيزي مي سوخت. بعد ، با اشتياق خاصي پرسيد:
«اگر كسي بخواد شهيد بشه بايد چكار كنه؟!»
جمشيد گفت: «اول بايد غسل كنه… »
اكبر نمي دانست كه چطور بايد غسل كند. يكي از بچه ها طريقه و آداب آن را به او ياد داد و راهنمايي اش كرد تا براي اين كار به لب رودخانه كه بالاتر از مسجد بود و روي سكوي كنار آن غسل كند. صبح روز بعد، اكبر با عجله به رودخانه رفت و پس از غسل به مسجد برگشت تا همراه بچه ها به جبهه برود. اما جمشيد به او گفت:
«اون طور كه تو غسل كردي قبول نيست. بايد دوباره غسل كني!»
اكبر دوباره به كنار رودخانه رفت. نزديك ظهر بود. تعدادي از بچه ها به جبهه رفتند و بقيه نيز ، در خانه اي مشغول خوردن ناهار شديم. در همين حين، ناگهان يكي از بچه ها سراسيمه وارد شد و خبر شهادت اكبر را آورد. ابتدا فكر مي كرديم كه شوخي مي كند. يعني ترجيح داديم كه اين طور باشد. اما موضوع غير از اين بود. شوكه شده بوديم. خيلي عجيب و ناگهاني بود.
اكبر، پس از غسل در كنار شط، با خمپاره بعثي ها شهيد شده بود! حادثه اي كه قلب همه را لرزاند. وقتي علي منوچهري و جمشيد پناهي خبر شهادت اكبر را شنيدند، مات و مبهوت مانده بودند و چيزي نمي گفتند. همه در اين فكر بودند كه اكبر چه صادقانه عاشق شهادت شد و چه زود خدا او را پذيرفت. تنها چيزي كه از اكبر باقي ماند، وصيت نامه اش بود. وصيت نامه اي كه مهرداد در زير نور شمع براي او نوشته بود. اكبر مي گفت: و مهرداد مي نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. خدمت پدر و مادر عزيزم سلام عرض مي كنم… »
گفتم: «اكبر! اين كه وصيت نامه نيست. نامه س!»
گفت: «عيب نداره… بنويس اميدوارم حال شما خوب باشه ….»
سپس تقاضاي عفو و بخشش كرد و يكي دو خط آخر را هم دعا و سلام رساند. اكبر تنها اميد پدر و مادرش بود.