رفتم پيش فريدون و پرسيدم: «فريدون ، امشب خبريه؟»
فريدون با نيش خند گفت: «چطور مگر؟»
فوراً كلك زدم و گفتم : «آخر ، فتح الله فراهاني داشت از تسليحات گلوله منور مي گرفت.»
فريدون كه رودست خورده بود، گفت: «صدايش را در نياور! فقط من و تو و بچه هاي مسؤول گردان مي دانيم!»
خداحافظي كردم، پيش حسين عرشي زاده رفتم و موضوع را تعريف كردم. هنوز غروب نشده بود كه كل گردان از جريان آگاه شدند. اما اين تو بميري از آن تو بميري ها نبود! حاج نصرت، فتح الله فراهاني و فاضل ترك زبان چنان خوابي براي بچه ها ديده بودند كه شنيدني است. از جرياني كه قرار بود در رزم شبانه رخ دهد، فقط حاج نصرت ، فتح الله فراهاني و فاضل ترك زبان مطلع بودند. حتي مسؤولين گروهان و پيك گردان كه فريدون بود ، اطلاعي نداشتند.
نماز مغرب و عشاء به امامت حاج آقا پروازي خوانده شد. به اتاق كه برگشتيم، به بچه ها گفتم: «بچه ها ، امشب هر كجا كه مي خوابيد ، آماده آماده بخوابيد ! امشب اشك همه در آمده!»
سپس با حسين عرشي زاده ، اصغر صابري و سيد ناصر حسيني پوتينهايمان را پوشيديم ، اسلحه هايمان را برداشتيم و رفتيم بالاي بام. روي پشت بام جا براي خوابيدن نبود. همه بچه ها خوابيده بودند. پتوهايمان را كنار يكديگر انداختيم و خوابيديم. ساعت نزديك دو نصف شب با صداي مهيبي از خواب پريديم. جواد صراف با اسلحه كلاش بالاي سرمان ايستاده بود و تيراندازي مي كرد. صداي انفجار اولي كه يك مين ضد تانك بود ، شوك عجيبي به بچه ها وارد كرد . به خصوص اين كه، بچه هاي گردانهاي ديگر كه در حسينيه حاج همت خوابيده بودند ، با فرياد الله اكبر مثل مور و ملخ از حسينيه بيرون زدند و فرار كردند. اكثر شيشه هاي حسينيه با صداي انفجار شكست . آنهايي كه در حسينيه خوابيده بودند ، فكر مي كردند هواپيماهاي عراقي حمله كردند . جواد صراف تير اندازي مي كرد و روي يك در آهني كه روي زمين افتاده بود ، بالا و پايين مي پريد تا بيشتر ايجاد صدا بكند. چند نفر از بچه ها كه بدجوري شوكه شده بودند، مي خواستند از پشت بام پايين بپرند كه بقيه جلويشان را گرفتند. بچه ها دستپاچه از پله هاي ساختمان پايين مي رفتند. صداي شليك توپهاي 57 ، 5/14 و 23 ميليمتري لحظه اي قطع نمي شد. صداي انفجار سكوت دوكوهه را در هم شكسته بود. بچه ها روي پله با هم برخورد مي كردند، بعضي زمين مي خوردند و بعضي با اسلحه تير اندازي مي كردند، همين سبب شد تا ديگران سريعتر به پايين ساختمان برسند و كساني كه آماده خوابيده بودند، زودتر از ديگران به خط شدند.
من ، سيد ناصر و حسين عرشي زاده پشت سر هم جلوي ساختمان ايستاديم. بچه ها دسته دسته از در ساختمان بيرون مي آمدند. فاضل ترك زبان پايين بود و مدام داد و فرياد مي كرد: «زود باش ! به شماره سه به خط شو!»
بعد از مدت كوتاهي همه به خط شدند. شليك كاليبرها هم متوقف شد. وقتي همه نيروها در صف ايستادند، فاضل فيلمي درآورد كه هيچ كس به جز حاج نصرت و فتح الله فرهاني از واقعيت آن خبر نداشتند . همه ايستاده بودند كه دين شعاري ـ مسؤول تخريب لشكرـ رفت تا منوري روشن كند . فاضل ترك زبان به طرفش رفت و گفت: «جمعش كن برو ببينم!»
با لگد زير قوطي منور زد و گفت: «پاشو بساطت را جمع كن بي پدر و مادر! جوان مردم را الكي الكي كشتي! تو بلد نيستي مين منفجر كني، پس غلط مي كني تخريب چي شدي!»
سپس با صداي بلند ادامه داد: «جمع كنيد برويد از گلها!»
با شنيدن اين حرف پچپچه بين بچه ها افتاد. مي گفتند: «چي شده؟ چرا فاضل اينطور مگسي شده؟»
وقتي بچه هاي تخريب سوار ماشين شدند و رفتند، فاضل آمد جلوي نيروها و شروع به سخن گفتن كرد: «بسم الله الرحمن الرحيم. برادرها ! متأسفانه بايد خبري را به شما بدهم. اتفاقي كه نبايد بيفتد افتاد. از اين به بعد رزمهاي شبانه ما هم خون مي خواهد و امشب اولين قرباني را از ما گرفت!»
ديگر طاقت نداشتيم و منتظر بوديم بفهميم چه اتفاقي افتاده سپس فاضل دستهايش را جلويش صورتش گرفت و گريه سر داد. با حالتي اندوهگين گفت: «برادرها! فتح الله فراهاني به شهادت رسيد! او اطلاعي نداشت كه در كنار مين ضد تانك ايستاده . نامردها به فتح الله نگفتند كه بغلت مين هست! وقتي خبر دار شديم كه فتح الله داشت در خون خود دست و پا مي زد.»
البته قبل از اينكه جلوي ساختمان به خط شويم، آمبولانسي آژير كشان از پادگان بيرون رفت و به طرف انديمشك حركت كرد. اين موضوع بيشتر موجب باور بچه ها شد!
فاضل در حالي كه اشك مي ريخت، گفت: «امشب ديگر از رزم خبري نيست. هر كس لباس مشكي دارد ، برود بپوشد!»
بچه ها با شنيدن اين حرف زدند زير گريه. صداي گريه بچه ها فضا را پر كرده بود. به حسين عرشي زاده گفتم: «من كه باور نمي كنم . به جان تو فقط مي خواهند ما را مچل كنند!»
حسين گفت: «نه بابا ، نگاه كن همه دارند گريه مي كنند!»
فاضل ادامه داد: «بايد فتح الله زنده بماند ولي دست و پايش قطع بود. حالا برويد و مشغول خواندن دعا شويد تا خداوند فتح الله را برايمان نگه دارد… برادرها در اختيار خودشان!»
مسؤولين گروهان ها دور فاضل حلقه زدند . از او مي پرسيدند اين جريان حقيقت دارد يا نه ؟ فاضل هم گفته بود : «جان شما ، فتح الله درب و داغان شد. معلوم نيست زنده بماند!»
همه زانوي غم بغل گرفته بودند ، روي زمين نشسته و گريه مي كردند. در اين هنگام ، صالحي آمد و گفت : «برادرهاي گروهان روح الله ، برپا!»
همه بلند شدند. صالحي گفت: «جلوي ستون، حركت كن!» بچه ها در حالي كه اشك مي ريختند ، پشت سر همديگر به سمت گردان تخريب به راه افتادند. بعد از نيم ساعت ، به گردان تخريب رسيديم. صالحي دستور نشستن داد. تا آن لحظه من هنوز باور نمي كردم و مدام به عرشي زاده و سيد ناصر و اصغر صابري مي گفتم: «شماها چقدر ساده ايد، اينها دارند فيلم بازي مي كنند!»
چند نفر ديگر هم عقيده من را داشتند تا اينكه صالحي شروع به سخن گفتن كرد. اما هنوز بسم الله را نگفته بود كه با صداي بلند زد زير گريه. با گريه او ، بچه ها زدند زير گريه. من كه تا آن لحظه ترديد داشتم، به بچه ها گفتم : «مثل اينكه قضيه جديه. اگر دروغ بود، لااقل اينها خبر داشتند!»
اين را گفتم و گريه كردم. غافل از اينكه فتح الله فراهاني همراه دين شعاري و بچه هاي تخريب از پشت خاكريز داشتند به ما نگاه مي كردند و به ريشمان مي خنديدند!
صداي گريه ، فضاي اطراف گردان تخريب را پر كرده بود. نعمت زاده، عقب گروهان با رضا اروميان نشسته بودند و زار زار گريه مي كردند. بعد از چند لحظه كه صالحي براي بچه ها صحبت كرد، گفت: «حالا بلند شويد برويم گردان.»
بچه ها بلند شدند و به طرف ساختمانها به راه افتاديم. مقر گردان تخريب بيرون از پادگان دوكوهه بود و فاصله آن تا دوكوهه حدود دو كيلومتر مي شد. به سيد ناصر و عرشي زاده گفتم: «الان پاشنه دهانم را مي كشم و هر چي به زبانم بيايد ، به تخريبچي ها مي گويم!»
حسين گفت: «نه بابا. برويم گردان. فردا با برو بچه ها مي آييم و پدر دين شعاري را در مي آوريم!»
گروهان كم كم به ساختمانها نزديك مي شد. وقتي نزديك گردان رسيديم ، از دور بچه ها را ديديم كه بيرون از ساختمان نشسته بودند و گريه مي كردند. وقتي نزديك تر رسيديم، صداي تلاوت قرآن به گوشمان رسيد. مرتضي طاهري كه از بچه هاي تبليغات بود، حجله اي درست كرده بود و عكس فتح الله را در آن گذاشته بود. اطراف آن را هم با پارچه مشكي پوشانده بود. صداي قرآن را هم زياد كرده بود. با ديدن حجله فتح الله . همگي زديم زير گريه!
همچنان كه ايستاده بوديم، حاج نصرت از ساختمان بيرون آمد. توي دلش به ريشمان مي خنديد. طاهري تا حاج نصرت را ديد، دست دور گردنش انداخت و بلند بلند گريه كرد. با ديدن اين صحنه ، دوباره صداي گريه بچه ها به آسمان بلند شد. اين خبر شبانه به گوش بچه هاي ستاد لشكر، به خصوص حاج عباس كريمي ، حاج رضا دستواره و حاج پروازي رسيده بود . آنها هم دستور داده بودند تا شبانه همه جا را با پارچه هاي مشكي بپوشانند. مثل اينكه دكان فاضل ترك زبان و حاج نصرت اكبري گرفته بود!
نزديك اذان صبح بود و بچه ها خود را براي نماز صبح آماده مي كردند. نماز به امامت حاج آقا پروازي خوانده شد. اكثر بچه هاي گردان ها كه از اين جريان خبردار شده بودند، نطق شان باز نمي شد. بعد از نماز به ساختمان برگشتيم . همه فكر مي كردند كه صبحگاه به خاطر اين مسأله منتفي شده است. داخل اتاق نشسته بوديم كه پيك گروهان خبر داد جلوي ساختمان ، براي برگزاري مراسم صبحگاه به خط شويم. صداي همه در آمد كه «مگر چغندر از دست داديم!» چاره اي نبود. امر حاج نصرت بود و بايد اطاعت مي كرديم . بعد از چند لحظه ، جلوي ساختمان به خط شديم. طاهري كه از قبل چند پرچم مشكي تهيه كرده بود، جلو آمد و آنها را به بچه ها داد. من هم پرچمي از او گرفتم. ايستاده بوديم كه سرو كله حاج نصرت ، در حالي كه دستهايش را به هم مي ماليد و مي خنديد ، پيدا شد! تا پرچمها را ديد، گفت: «اين ديگر چه مسخره بازي است! زود برويد پرچمها را عوض كنيد!».
او با مجيد كسايي و محسن جواهري شوخي مي كرد ولي آنها اصلاً حوصله خنديدن نداشتند و سرشان را با ناراحتي پايين انداخته بودند. حاج نصرت جلوي گردان ايستاد فرياد زد: «گردان مالك اشتر ، از جلو، از راست ، نظام!»
بچه ها با سستي جواب دادند: «الله»
حاج نصرت گفت: «مگر ماست خورديد؟ اين چه وضعيه؟ بلندتر جواب بدهيد!» . دوباره تكرار كرد و اين بار بچه ها محكم جواب دادند . بعد از خبردار بلند گفت: «گردان… قدم رو!»
بچه ها با چهره هايي درهم رفته ، به طرف زمين صبحگاه رفتند. جواد صراف، فريدون فراهاني، مجيد كسايي و ديگر مسؤولين غمگين و ناراحت از پشت سر مي آمدند . حاج نصرت از قبل با ستاد هماهنگ كرده بود كه جريان ديشب ساختگي بوده و نگران حال فتح الله نباشند. قلي اكبري ـ معاون گردان انصار الرسول ـ به جايگاه رفت و دستور خبردار داد. بعد از تمام شدن قرآن و مناجات صبحگاهي ، قلي اكبري گردانها را در اختيار خود گذاشت ؛ در حالي كه منتظر بوديم تا خبر شهادت فتح الله را به لشكر بدهد. صداي پچپچه بچه ها بلند شد كه چرا قلي اكبري درباره اين موضوع چيزي نگفت؟ حاج نصرت گفت: «گردان مالك اشتر، حركت كن!»
بچه ها به طرف ضلع شمال غربي زمين صبحگاه حركت كردند. هنوز به انتهاي زمين نرسيده بوديم كه حاجي دستور نشستن داد. وقتي همه روي زمين نشسته بوديم، با لبخندي كه بر لب داشت، مقابل بچه ها ايستاد و شروع به سخن گفتن كرد. اما هنوز چند كلمه اي نگفته بود كه با صداي بلند گفت: «اوهه… اخمها را! اخمهايتان را باز كنيد! خب، فتح الله شهيد شده كه شده! آنقدر ناراحتي ندارد!»
ديد اخم بچه ها با اين سادگي باز نمي شود. با خنده ادامه داد: «اينطوري مي خواهيد بجنگيد؟ با اين روحيه؟ اگر قرار باشد فردا توي عمليات من يا آن ديگري بيفتد، شما زانوي غم بغل مي گيريد كه لشكر با شكست مواجه بشود؟»
خوب كه حال بچه ها را گرفت، گفت: «خب، آقا محسن جواهري نذر كرده اگر فتح الله خوب بشود به كل گردان چلوكباب بدهد. مجيد كسايي و ديگران نذر ديگري كردند. خودتان را براي نذري آماده كنيد!»
سپس ادامه داد: « من و فاضل مي خواستيم شما را محك بزنيم ببينيم چند مرده حلاجيد. نه بابا ، مثل اينكه همه شما بريديد ! نه جانم، فتح الله صحيح و سالم ، الان توي گردان تخريب مشغول خوردن صبحانه است. حالا اخمهايتان را باز كنيد!»