چهرة خون گرفته اي را بر آن ديدم كه تا حدودي آشنا بود. لحظه اي به فكر فرو رفتم و يافتم… «ابوالفضل مقدسي» بود. از بچه هاي مسجد امام حسن (ع) ، و يكي از همان جا ماندگان از گردان كه با هم به خط آمده بوديم. هنوز لبخند او را با آن فك مجروحش در نظر داشتم. يكي از بچه ها مي گفت:
خمپاره اي در داخل جدارة خاكريز منفجر شده و تركش از پشت ، به سرش اصابت كرده.
پيكر نيمه جانش را روي تخت گذاشتند، در حالي كه دست و پاي خاكي اش مي لرزيد و باز و بسته مي شد. خون از گلويش فوران مي كرد و نفسش به سختي و با خرّ و خرّ بالا مي آمد. از طرفي ، فك اش قفل شده بود و امدادگران و پزشكان در صدد بودند تا با شكستن دندانهايش، او را «ساكشن» كرده و خون داخل گلويش را تخليه كنند. ابوالفضل ، مدام دست و پا مي زد، تا اينكه قرار شد او را به اورژانس عقب منطقه عملياتي منتقل كنند. وقتي او را در آمبولانس گذاشتند، به زحمت نفسهاي آخر را مي كشيد.
ساعتي بعد، به همراه «سياوش حسين پور » و «حميد امامي» در سوله هاي شهيد چمران و در كنار بچه هاي ديگر گردان بوديم. شب، با تاريكي و سكوت خود بر فراز دشت خيمه زده بود. بوي خون لخته شده مدام در مشامم مي پيچيد.