qآشناي آسمان

در عمليات خيبر در جزيرة مجنون بوديم. چندين لشكر در جزيره مستقر بودند: لشكر 8 نجف، لشكر عاشورا و

با تدابير برادر «شفيع زاده » چند قبضه توپ هم با «هاوركرافت» به جزيره برده شده بود.

من بايد با «هاوركرافت» مهمات را به جزيره مي رساندم. يك روز كنار اسكله ايستاده بودم، ديدم «شفيع زاده» از دور مي آيد. وقتي نزديكتر آمد بعد از سلام و احوالپرسي از من پرسيد: «خوب ، چكار مي كني محمود جان؟»

«هيچي. راستش قراره يك هاوركرافت بفرستند، تا مهمات ببريم توي جزيره.»

لحظه اي به سكوت گذشت.

«پس كو اين هاوركرافت؟»

«الساعه مي آيد.»

يكهو سرو كله هاوركرافت از دور پيدا شد.

«شفيع زاده » گفت: «من هم همراه شما مي آيم.» سوار شديم و رفتيم.

موقعي كه هاوركرافت پهلو گرفت، نيروهاي بسيجي را به خط كرده و شروع كرديم به بار زدن مهمات.

او آستينهايش را بالا زد و مشغول حمل گلوله به داخل هاوركرافت شد. بي آنكه احساس خستگي كند تند تند كار مي كرد و برادران را هم تشويق مي نمود.

«يا الله . زود باشيد بچه ها . بايد اينها را بريزيم روي سر عراقي ها.»

چند نفر از فرماندهان آتشبارهاي جزيره آنجا بودند.

آنها وقتي تلاش بي وقفة «شفيع زاده » را ديدند از من پرسيدند:

«ايشان كي هستند؟»

«برادر شفيع زاده.»

حيرت زده پرسيدند:

«آقاي شفيع زاده!»

«بله.»

فرمانده آتشبار وقتي ديدند كه او دوش به دوش بسيجيها كار مي كند، بلند شدند آستين هايشان را بالا زده و شروع كردند به كار.