qبرادر احمد...
از همان زماني كه چهره محجوب برادر احمد در برابرم قرار گرفت، اين پرده ها يكي يكي جلو رويم قرار گرفتند. اصلاً دست خودم نبود. دوست داشتم مزاح كنم، شوخي كنم، ولي باز هم قادر به گشايش اين باب نبودم. مي دانستم كه برادر متوسليان هم زياد اهل شوخي نيست. به خاطر همين موضوع ، يك راه بيشتر پيش رويم نبود. اين كه بنشينم و برادرانه به چهره اش خيره شوم . اين دل ها بودند كه به شكلي با هم حرف مي زدند.
در ميان تمامي برادران ، فقط و فقط با برادر احمد رو در بايستي داشتم . و در ميان همه ، فقط «غلامرضا قرباني مطلق» بود كه با او شوخي و مزاح مي كرد. تا آن زمان، تنها كسي هم كه توانسته بود با شوخي هايش برادر احمد را بخنداند ، او بود. هم سن و سال برادر احمد بود و بزرگتر از همه ما.
قرباني مطلق روحيه اي شاد داشت. سرزنده بود و با صفا. او با مزاح هايش غبار غربت و تنهايي را از دل هاي ما پاك مي كرد و لبخند را بر چهره هايمان مي نشاند ؛ چه در موقع كار و چه در موقع استراحت . عصر ها كه مشغول استراحت بوديم، سرش را نزديك پنجره اتاق ها مي كرد. لبخند مي زد، دو تا از انگشتانش را بالا و پايين مي برد و با همان چهره خندان و دست هاي در حال نرمشش، مي گفت: «پاشيد ورزش كنيد! يك… دو… سه… چهار.»
بعد مي رفت نزديك پنجره بعدي. بلند مي گفت: «بلند شويد، نترسيد! شب هاي آخر عمرتان است. بخنديد. خيال نكنيد اين جوري زنده ايد. پاشيد ورزش كنيد، شادي كنيد … !»
با هر جمله اي كه مي گفت، دلي را شاد مي كرد و آرام و مردانه مي گذشت. هيچ وقت صورت خندانش از يادم نمي رود.
خواسته و ناخواسته وارد كار شده بوديم. ديگر ميهمان نبوديم ، بلكه خود ميزباني بوديم براي ديگر ميهمانان؛ براي آنهايي كه به جمع ما مي پيوستند. براي تمام عزيزاني كه جانشان را به دست گرفته بودند تا امام را راضي نگه دارند و اجازه ندهند بيگانه اي حتي يك قدم به حريم انقلاب تجاوز كند.