qملجاء وپناه ... هر وقت در پستي و بلنديها گيج مي خورم و از خود بيخود مي شوم، به ملجأهايي پناه مي برم تا تجديد قوا نمايم. دو تا از ملجأهايم دو كس اند. كه ديدنشان خستگي را از روحم مي گيرد و جاني دوباره در كالبدم مي دواند و مرا به ياد خدا مي اندازد. |
و اين دو شخصيت اند در دو خانواده. يكي خانواده «نظر قلي» و ديگري خانواده «مشد علي». امروز به خانه هر دوشان رفتم، ولي خسته تر شدم. ملجأهايم تسكينم ندادند و به داد دل بيگانه ام نرسيدند. اين است كه ساكم را بسته ام تا به پناهگاه ديگري بروم. به سوي ملجأي كه از آن گريختم تا رودخانه اي بيابم و پيشاني داغ دلم را در آن شستشو دهم. ولي نيافتم. رودخانه همان جا بود. همه گر گرفته ها از اينجا گريخته اند و به قلب رودخانه رفته اند تا رودخانه از دستشان نرود و يا رودخانه را از دستشان نربايند، و آنان را يتيم و بي ملجأ نگذارند. گويي عده اي دست به دست هم داده اند تا رودخانه را از آنان بگيرند. اين روزها امام، همه را به آينده اي سخت هشدار مي دهد. اين روزها امام قلب رودخانه را به همه نشان مي دهد و اتمام حجت مي كند. اين روزها همه انتظار جهاد جاني دارند. هر چند جهاد مالي هنوز نتوانسته زخمهاي جبهه را مرهم گذارد.
امروز رفتم سراغ نظر قلي. كوچه شان را از بين كوچه هاي سه متري پيدا كردم. كوچه ها همه خالي و خاكي بودند. قدم كه بر مي داشتي خاك و غبار پشت شلوار خاكي رنگت را خاكي تر مي كرد. ديوارها، فشرده اي از قرنيزها و خشتهاي نصفه ، نيم بند و كج و معوجي بودند كه با خميرهاي زمخت گل و سيمان ، همديگر را سفت در آغوش گرفته بودند تا براي مردمان نجيب و با صفايشان حفاظ خوبي باشند. ولي اين روزها ديگر كم رمق شده بودند . وقتي شيره قرنيز را باد و باران و برف و طوفان بمكد، ديگر رمقي برايش نمي ماند. كم كم بنيه اش را از دست مي دهد. و قرنيز ها هر چند كم رمق شده بودند ولي قصد ماندن داشتند . قصد ايستادن و مقاومت كردن داشتند . سفت و سخت، دست در گردن يكديگر انداخته بودند . ديگر خواب از يادشان رفته بود و چشمهايشان براي هميشه سرخ سرخ مانده بود. همه شان سوخته بودند و چهره هايي كبود داشتند. همه شان در فرياد بودند. يكي شان هر چند سوخته بود ولي سر پا بود، يكي شان هر چند نصفه بود ولي نيم تنه باقي مانده اش را در صف قرار داده بود. قرنيزهاي هر چند شكسته بود ولي شكستگي اش پنهان بود، رو به داخل. كسي نمي ديدش، به كسي نمي نماياند. يكي شان بي سر بود، يكي شان بغض آلود ، يكي شان در غوغا، يكي شان در سجده ، يكي شان در ركوع… يكي شان در فرياد! و در عين حال همه شان هشيار بودند. باد و باران و طوفان آنقدر بر چشمهايشان كوبيده بود كه چشمها خشكيده بود، ديگر بسته نمي شد و هميشه در نگاه بود.
و ديوارها هر چند سر پا بودند و هر چند باد و آتش و باران را بر سر و صورت خود تحمل مي كردند، اما اگر از پشت هم آب و آتش و بادشان مي زدي و هلشان مي دادي، عنقريب بود كه بريزند. گويي يكي نبود كه فرياد بزند: «هان نانجيبان، آرامتر ! اين ديوارها زخم دارند ، از قوه و رمق افتاده اند. حيايي ، انصافي! آزار كمتر برسانيد.»
چرا بود. فرياد بود. نهيب اين گونه بود كه دست آزار قطع شود، ولي نمي شد، ضربه نمي خورد. يا ضربه مي خورد ولي قطع نمي شد. كه اگر مي شد اين حال و روز ديوارهاي اين كوچه نبود. كوچه چهار متري. و خانه هاي سي چهل متري.
خانه ها فاضلابي نداشت تا جويي در كوچه اش جاري شود و در ته كوچه گرد گردد و بوي متعفنش همه را كلافه نمايد. يعني آبي نداشت كه فاضلابي داشته باشد. چند روز به چند روز ابوطياره اي مثل ابوطياره هاي جبهه، تانكر بر دوش مي آمد و بوق بوق مي كرد تا هر آن كس كه مي خواهد زنده بماند، گالنش را بياورد و آب بخرد. كه اينجا هم خود جبهه اي بود. هر چند باغ و باغچه اي نداشت ولي بهار در ديوارهاي دل مردمانش هميشه زنده بود.
خانه ها را يكي يكي گذشتم و از بين خانه هاي كوچك ، خانه نظر قلي را يافتم. پرده اي به جاي در حياط آويزان بود . نظر قلي را صدا زدم. مادر پير و مريضش بيرون آمد و مرا ديد و به قدر شرم و خجالتم قدرداني كرد.
گفتم: «دلم براي نظر تنگ شده.»
گفت: نظر چند ماهي است نيامده ـ نوه ام شهيد شده ـ ديروز از اداره برق آمدند و برقمان را قطع كردند و دوازده هزار تومان جريمه مان كردند. گفتند چرا برق از همسايه گرفته ايد؟ شما دزدي كرده ايد ، اگر تا سه روز ديگر جريمه تان را ندهيد، از امتياز برق براي هميشه محروم خواهيد شد.»
مادر ؛ شوهرش را از دست داده است و پسرش نظر قلي از او سرپرستي مي كند. حالا نظر قلي در جبهه است . مادر به نان شبش محتاج است چه رسد به دوازده هزار تومان.
مادر مرا به چاي دعوت مي كند. وقتي در تنها اتاق دوازده متري اش مي نشينم، چشمم به ديوار مي افتد. درون اتاق هنوز كاه گل هم نشده است. چه رسد به سفيد كاري و گچ بري و تزئين و پاسيون و مبلمان و آتاري و آكواريوم و…
نظر قلي بيش از چهار سال است كه در جبهه هاست. وقتي كه نظر نيست، مادر پير و مريض تنها زندگي مي كند.
مي گويم: «مادر! چرا نظر را زن نمي دهي؟ بيست و هشت سالش گذشت!»
مي گويد: «اتاق ندارم. مي خواستم بيست هزار تومان وام بگيرم. ديدم بهره اش از خودش جلو مي زند. وام بدون بهره هم به ما نمي دهند. شوهر خدا بيامرزم كه بود، ما كمي راحت بوديم. و با روزمزدهاي شوهرم مي گذرانديم. ولي حالا من مريضم. با دو هزار و چهارصد تومان پول جبهه نظر، هم بايد خرج دوا و دكتر بدهم و هم نان و نمك بخرم و هم فكري به حال نظر بكنم.»
از بين كوچه هاي درد، كوچه مشد علي را يافتم. و از بين خانه هاي عشق ، خانه مشد علي را ديدم. مشد علي در مقابل خانه نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت. مرا كه ديد به پا خاست و همديگر را در آغوش گرفتيم:
ـ مرتضي آمده؟
ـ نه، در آخرين نامه اش گفته بود سرمان شلوغ است ، فعلاً نمي آيم.
ـ مصطفي چطور؟
ـ هنوز در بيمارستان است يك دستش كار نمي كند. حال تو چطور است ؟ كارگراني كه از جبهه آمدند سلامت را رساندند.
ـ راستي ، مي گفتند ساختمان مي سازي. به مباركي…
ـ مي ساختم. امروز خرابش كردند. گفتند: بي جواز است خدا را شكر! عمر باقيمانده را در همين جا سر مي كنيم. پنجاه هزار تومان قرض و قورضه ام رفت زير خاك… هر چه خواست خداست، پناه بر خدا.
از مشد علي كه جدا شدم، شعله اي درد از خانه اش برگرفتم، ساكم را محكم بستم تا به خط باز گردم. كه خط قرنيز پخته و سوخته مي خواهد ، نه سفال ترد و سفيد و پوشالي. و نه خشت خام و لهيده و خرواري!
و حال در حال رفتنم. از كوچه ها مي گذرم. از كوچه هايي كه خطي است و خانه هايي كه خود سنگري است و سوله اي است تنگ و تاريك . و از محله اي كه خود جبهه اي است و مردمي كه خود…
يا نه، اينجا عقبه است؛ مقدمه اي است براي جبهه. آدمهاي جبهه را در اينجا مي سازند. اگر آدمها در اينجا پرورش يابند نظر قلي مي شوند. و همچون پسران مشد علي حماسه مي آفرينند. پس اينجا هم عقبه محور است. در اينجا همه لباس خاكي يك دست مي پوشند . همه زحمت مي كشند، همه كار مي كنند و عرق مي ريزند. و همه گرسنه مي خوابند.
اينجا گوديهاي ورامين است. در اينجا اگر كسي بيمار شود و يا اگر ماشيني از تهران بيايد و زيرش بگيرد، اول پي ماشيني مي گردند تا حملش كنند. وانتي مي آيد و او را تا بهداري مي رساند. بهداري سري تكان مي دهد و به بيمارستان شهر پاسش مي دهد. در بيمارستان شهر نسخه اش را براي تهران مي پيچند و سپس ابوطياره نعش كش بيمارستان را هل مي دهند و مريض را استخوان شكسته به تهران مي رسانند… و مريض وقتي جان مي سپارد كه دكتر ها و صاحب مريض بر سر اسكناسهاي سبز پيش از عمل چانه مي زنند.