ميزان طراحي شده تقليل داده ، در ارتفاع خيلي كم وارد عراق شديم. اين كار به ما كمك مي كرد تا از ديدار رادارها در امان باشيم. در همين لحظه، نقطه اوليه اي كه در خاك عراق، به عنوان مبدأ حمله انتخاب كرده بوديم، از دور مشخص شد. مسير را كاملاً درست آمده بوديم. شهر «تائوق» را دور زديم و به سمت شمال تغيير مسير داديم. در حالي كه داشتيم گردش آخر را به سمت هدف انجام مي داديم، فكري به سرعت برق از مغزم خطور كرد: «خدايا، خود را به تو سپردم!»
كم كم به هدف نزديك مي شديم كه اولين شعله هاي آفتاب ، به منطقه كركوك نور پاشيد. چراغ خانه ها و روشنايي نور ماشينها كه در خيابانهاي منتهي به شهر در تردد بودند، به خوبي به چشم مي خورد. ما در ارتفاع بسيار پاييني پرواز مي كرديم و همه چيز تقريباً اندازه واقعي خودش را داشت؛ مانند اين كه از بالاي يك آپارتمان چند طبقه به خيابان نگاه كنم. ضربان قلبم تند شده بود؛ تندتر و تندتر … و عرق سردي بر تمام وجودم نشسته بود . در اين هنگام صداي فرمانده دسته ، تمام مغزم را پر كرد: «پاپ»! و بلافاصله از شيب تند و سرعت و شتاب بسيار زيادي در آسمان اوج گرفت و بالا رفت. من چه بايد مي كردم؟ به خوبي مي دانستم كه تمام محوطه اطراف و زير پاي ما ، پوشيده از انواع موشكها و توپ هاي ضد هوايي عراق بود. فرمانده دسته، بخش مهمي از جلسه توجيهي را به نحوه عملكرد و خصوصيات هر يك از اين سلاحها اختصاص داده بود و سعي داشت تا ضمن آگاه ساختن من، اعتماد به نفس كافي را نيز ايجاد كند. او به طور كامل ، جزئيات حركات دفاعي و مانورهاي خاصي را براي بيرون رفتن از حلقه پدافندي منطقه هدف و گريز از تيررس هر يك از موشكهاي مذكور ضروري مي دانست، برايم تشريح كرده بود . همچنين تأكيد زيادي به انجام ضربتي و فوق العاده سريع عمليات داشت و چندين بار ياد آوري كرد كه تنها حربه ما در مقابله با آن همه تجهيزات مدرن مهلك پدافندي دشمن ، سرعت عمل، چابكي و مهلت ندادن به آنهاست. او چگونگي انجام مانورهاي پروازي روي هدف را، به ظرافت و نرمي كشيدن يك اثر نقاشي ، به طرز ماهرانه اي ، توصيف و ترسيم كرد و اين چيزي بود كه من قبلاً كمتر ديده و تجربه كرده بودم. به محض اينكه شماره يك «پاپ آب» كرد، من براي چند لحظه ، با چشم ، او را تعقيب كردم و سپس به سمت راست و بالا نگاه كردم . در اين حال ، بدون آنكه متوجه شوم، هواپيمايم كمي ارتفاع گرفت. وقتي به طرف ديگر برگشتم، گلوله هاي قرمزي را ديدم كه از زمين به سمت من مي آمد؛ ولي به من نرسيده مي تركيد و دايره اي سياه رنگ در آسمان به جا مي گذارد. در عوض چند لحظه، اطراف من، زير بالها و كنار هواپيما، پر از دايره هاي سياه شده بود. هر چند قبلاً تعدادي مأموريت جنگي انجام داده بودم ، ولي اين وضعيت ، چيز ديگري بود! يادم آمد بايد بجنبم و درنگ جايز نيست. به سرعت «پاپ» كردم. هنوز دماغه هواپيما چند درجه اي بيشتر از افق بالا نرفته بد كه ديدم دود خاكستري رنگي ، فضاي سمت راستم را پر كرده، به سرعت حركت مي كند . دقت كردم؛ بله، يك موشك بود! با عجله گفتم: «جناب سرگرد دارند مي زنند. موشك، موشك.»
او در پاسخ گفت: در فرودگاه ، هيچ هلي كوپتري نيست؛ مي روم براي هدف بعدي.»
در اين هنگام ، از نظر زمان و مكان و سرعت ، به شرايطي رسيده بودم كه هيچ كدام از بايد هاي دستورالعمل ها امكان اجرا نداشت! به هر زحمتي بود ، هواپيما را تغيير جهت داده و سمت حمله مناسبي نسبت به پايگاه ر پيش گرفته ، زاويه شيرجه را درست كردم ؛ اما از هدف خيلي فاصله داشتم و بايد كاري مي كردم ؛ ولي نمي دانستم چگونه؟ همه فاكتورها و محاسبات، خراب شده و به هم ريخته بود. باندهاي فردوگاه و شلترها و همه چيز را مي ديدم؛ ولي زاويه حمله كمتر از آن چيزي مي شد كه مي بايد باشد. نسبت به پالايشگاه نيز همان وضعيت را داشتم. ناگهان در مقابل چشمانم و از يك كيلومتري انتهاي باندهاي پروازي پايگاه هوايي ، گردو خاك عظيمي بلند شد و سپس آتش زبانه كشيد . لحظه اي مات و مبهوت مانده بودم كه چه كنم و چه بگويم! به خيال آنكه آن رويداد، از بمباران فرمانده ناشي شده است، گفتم: «جناب سرگرد! كوتاه زدي؛ حدود يك كيلومتر!»
همه چيز نسبت به آنچه كه توجيه شده بودم، نامناسب در آمده بود. با سرعتي كم و فاصله اي دور از حد لازم نسبت به هدفها قرار داشتم. همه اش تقصير آن موشك لعنتي بود كه باعث تغيير جهت ناگهاني من شد. ديگر تمام حواسم را از دست داده بودم. ناگاه شنيدم كه فرمانده گفت: «شماره 2، شديداً به چپ بپيچ! دو تير موشك سام ـ 6 ، از ساعت 10 … »
چه بايد مي كردم؟!
به ما آموزش داده بودند كه به محض شنيدن اين حرف ، با سريعترين حالت ممكن ، عكس العمل نشان دهيم؛ چون موشك در حال اصابت به هواپيما است. فرمانده دسته ، با صدايي آرام و قاطع ، مانند آنكه در كابين هواپيماي من و در كنارم نشسته باشد، گفت: «اگر سرعت زير 400 است ، فوراً بمبها را بريز.»
از خود بي خود شده بودم. دستپاچه گفتم: «چه كنم؟ تكرار كنيد.»
او مجدداً با لحن آمرانه اي گفت: «بمبها را بريز ، فلاپ را بزن و فوراً به چپ بگرد.»
من بلافاصله بمبها را ريختم و طبق دستور او عمل كردم. سپس پرسيدم: «ديگر موشكها را نمي بينم، چه كنم؟»
گفت: «زاويه شيرجه را زياد كن ، دسته كنترل فرامين را بده پايين.»
دستهاي من به طور اتوماتيك ، گفته هاي او را انجام داد و هواپيما پايين رفت. دوباره موشكها را ديدم. خيلي بزرگ شده بودند و حالا به قدري نزديك بودند كه همه چيز آنها به وضوح ديده مي شد. مانند آدمهاي برق گرفته، خشكم زده بود. آن صدا بار ديگر گفت: «با حداكثر موتور، حالا بگرد؛ درنگ نكن، بگرد.»
انگشت دست چپم به سكان عمودي طرف چپ فشار آورد و دست راستم ، دسته فرامين را به چپ داد. هواپيما به سمت چپ پيچيد و من كه انگار روي مبل منزل نشسته باشم، ديدم كه موشكها از سمت راست صورتم مي گذرند؛ دو تا موشك بسيار زرنگ! به محض اينكه موشكها از سمت راست رد شدند، فرمانده دوباره گفت: «حالا به راست.» و دوباره تكرار كرد. هواپيما به راست چرخيد. صدا بار ديگر فرمان داد: «از گردش خارج شو، پالايشگاه را رو به روي خود مي بيني. »
من در انتهاي آن هستم. نيم مايل بعد از دودها، در حال گردش به راست.» من در كابين بوده و هواپيما روي شهر كركوك بود. اتوبان بزرگي كه از وسط شهر مي گذشت، مثل باندي ، زير هواپيماي من بود. ساختمانهاي بلندي در دو طرف خيابان قرار داشت كه از من و هواپيمايم به مراتب بلند تر بود! تعدادي از مردم كه در كنار خيابان ايستاده بودند، گوشهايشان را گرفته بودند و به هواپيماي من نگاه مي كردند.