حاج اميني بلافاصله دست در جيب شلوارش برد و يك «قبضه» تير و كمان سنگي از جيب بيرون آورد، سنگي ميان قلاب گذاشت و كش آن را تا آنجا كه جا داشت، كشيد. در آن لحظه ، چهرة خندانش به كودكي مي مانست كه با شيطنت، تير و كمان را به سمت گنجشكهاي روي درخت نشانه رفته باشد. سنگ از قلاب رها شد و به يكي از بچه هاي خاكريز مقابل خورد و صداي خندة نيروها بلند شد. بچه ها ايستاده بودند و حاجي را كه هنوز تير و كمان توي دستش بود، نگاه مي كردند . هر كس چيزي مي گفت:
ـ حاجي مواظب باش تيرش تموم نشه!
ـ حاجي بردش چقدره؟
ـ حاجي ساخت كجاست؟…
حاجي با لبخندي شيرين ، تير و كمان را در جيبش گذاشت، در حالي كه با اين كار توانسته بود بچه ها را از پيش رفتن در مسير اشتباه باز دارد. بالاخره نوبت ما رسيد و به دستور حاج اميني ، دوان دوان و سراسيمه ، به طرف خاكريز مقابل حركت كرديم. در طول مسير، با شنيدن صداي ته قبضة خمپاره ، خود را به سينه كش خاكريز كه در جهت موازي آن مي دويديم، مي چسبانديم و پس از انفجار ، دوباره بلند مي شديم. بالاخره با هر زحمتي كه بود، جاده را طي كرديم و به خاكريز دو جداره رسيديم. فاصلة ميان دو خاكريز ، از جنازه هايي كه وضع وخيمي داشتند پر بود و حالت افتادن آنها، حكايت از وقوع جنگ تن به تن در شبهاي قبل داشت.