خرج ها همين طور پخش و پرت مي شد به اطراف. چشم و دست و صورت و پشت و سينه، همه را حسابي سوزانده بود و باز هم پخش و پرت مي شد. حتي يكي دو تا مين هم از پرت شدن اين تكه ها منفجر شد. داد زدم ((برادر تخريب چي! بخواب به پشت تا خاموش شه.))
داد زد ((نمي تونم. نمي شه. پرت مي كنه. پرت مي شه.))
داد زدم ((دو نفر بيان يه طوري كوله رو ازش جدا كنيم.))
گفت ((نه! نيايد. اين جا خطرناكه. چيزي نيست. الانه تموم مي شه. كسي رو نفرستين؛ خطرناكه.)) توي اين حرف ها بوديم كه آخري هم منفجر شد.