qآرزوي ديدار...

تو محاصره فقط ما دو نفر مانده بوديم. بقيه همه شهيد شده بودند. حلقه هم هي تنگ تر مي شد. خيال اين كه بشود برگشت ايران هم از سرمان نمي گذشت. عراقي ها از چند طرف به كانالي كه توش بوديم مشرف بودند.

گفت ((تعارف كه نداريم. هم جا خيلي تنگه، هم من چشم تاب داره، نمي تونم درست هدف بگيرم. فقط مزاحم كار توام. مي خوابم كف كانال. تو راحت تيراندازيت رو كن. من هم خشاب پر مي كنم. مي دم بهت.))

خشاب پنجم أمد و ششمي نيامد. نگاه كردم. با گلوله زده بودند توي سينه اش. خون از زيرش راه افتاده بود. صداش در نمي أمد. فكر كردم نمي تواند حرف بزند. وقتي ديد نگاهش مي كنم،

گفت ((اگه برگشتي، سلام منو به امام برسون.)) بعد روش را كرد آن طرف و زير لب گفت ((اومدم جبهه كه تو رو ببينم فقط تورو كجايي؟))

اشهدش را گفت و تمام . نمي دانم. ديد؟نديد؟