نماز ظهر را توي كانال خوانديم. ديد داشت و نداشت. جاي ديگري نبود. بعد از نماز سرش را تكيه داده بود به ديواره ي كانال. براي خودش دعا مي كرد. مي گفت خدايا اين خواستيم دادي، اون خواستيم دادي…
چيزهايي كه از خدا خواسته بود و نصيبش شده بود را مي گفت؛ آمدن به عمليات، پيروزي سپاه اسلام،.. بعد گفت ((شهادت هم خواستيم. اسارت هم نخواستيم . ما رو اسير نخواه. شهيدمون كن. راضي نشو كه اسير شيم.))
با خود گفتم ((حالا مگه قراره اسير شي؟))
ديدم صداش نمي آيد. تير نامرد صاف خورده بود توي قلبش.