qنذر...

هادي مي گويد(( مي گه نذر كرده اين ميدون مينو خودش باز كنه.))

مي گويم (( خب. بالاخره يكي بايد باز كنه ديگه. چه فرقي مي كنه؟ بذارين خودش باز كنه.))

هادي بهش مي گويد ((عراقي درست بالا سرته. مواظب باش.))

دست تكان مي دهد و مي گويد ((دارمش.))

عراقي بالاي سر. انگار كور شده. نمي بيندش. اما يكي از اين تيرها ي سرگرداني كه هر از چندي سمت ميدان مين شليك مي كنند، به پايش مي خورد. بر مي گردد. بي صدا.

هادي بهش مي گويد ((خسته نباشي عزيز. دستت درست.)) پيشانيش را مي بوسد. به يك نفر مي گويد ((كمك كنيد منتقل شه عقب.))

گريه مي افتد((نذر دارم. بايد تمومش كنم.))

پايش را با چفيه مي بندد و دوباره توي ميدان مين.

نذرش را كه ادا كرد، به سجده رفت. آدم با گلوله ي توي پا شهيد نمي شود، ولي با گلوله ي توي پيشاني كه مي شود.