روزها با لباس خاكي مي
گشت و عمامه سرش مي كرد. شب ها عبا مي پوشيد و عمامه را كنار مي گذاشت .
خواب نداشت. روز از اين سنگر به آن سنگر مي رفت و به امورات بچه ها مي
رسيد. شب هم كه تا صبح خواب نداشت.
چشم انتظار بودم ببينم كه
كي يك شب بالاخره خستگي از پا درش مي آورد و خوابش مي برد.
به اين حرف ها نرسيد.
دم دم هاي يكي از صبح ها
داشت تجديد وضو مي كرد، يك خمپاره ي تكي وسط آن سكوت از راه رسيد وخنديد و
رفت