qجون مربي، جون نيرو... ((جون مربي، جون نيرو. مربي كه جون نيرو شو حفظ نكنه كه مربي نيست.)) پچ پچ افتاد كه ((اين حرف ها چيه مي زنه؟)) |
گفت ((حالا يه وقت نارنجك حساس مي شه. داري آموزش مي دي. مي بيني كار از كار گذشته و الان منفجر مي شه. يا اشتباها" ضامنش رو كشيده اي . با اين حالت نارنجك رو بگيري توي شكمت… )) خوابيد زمين و نارنجك را گرفت توي شكمش.
((بعد خودتو جمع كني.. )) خودش را جمع كرد.
((آقا يا علي… )) نارنجك منفجر شد.