qسقا... گفتم ((نه علي جان. تو سقاي مايي. حتما" مي بريمت.)) گفت ((دو ساله كه همينو مي گي. سقا. اما شب عمليات يادت مي آد كه پسر بزرگ خونواده م و از اين حرف ها. من ديگه گول نمي خورم كه. |
دو ساله همه ي جون كندناي تداركاتو گردن گرفته ام كه امشب ديگه جا نمونم. اين دفعه اگر جا بمونم خدمتم تمومه، دو سال شده ديگه… ))) همين جور يك ريز مي گفت. گفتم ((نه! مي آي امشب.))
خواست سوار شود. گفتم ((با اين كفش ها؟ اينا كه به درد شب عمليات نمي خورن.)) دويد توي تداركات . يك جفت كفش برداشت و پرت كرد توي ماشين و آمد بالا.
((بهانه ي ديگه اي نداري؟)) توي خط هم قرار بود يك قسمت از شب را بخوابيم، بعد با ماشين جلو برويم. نشست پاي ماشين و چشم از ماشين بر نداشت.
تا ظهر سقا بود. آب مي رساند. يك ساعت از ظهر رفته زدندش. دستش در جا قطع شد.