گوش هاش ديگر نمي شنيد. فقط وقتي حرف را مي فهميد كه توي دهن ما نگاه مي كرد. به حرف زدن ما كه خدمه اش بوديم عادت كرده بود.
اين وسط يك خير ديده اي ازراه رسيد؛ فرمان ده نمي دانم چي چي. گفت ((به اين بابا بگين قبل از شليك اقلا" يه بسم الله بگه.))
خبر نداشت كه هربار با چه تفصيلاتي ((و ما رميت اذ رميت)) مي خواند.