qمهدي مهدي...رحيم...

از سرشب ديشب تا آن موقع روز، هي توي بي سيم گفته بودم ((مهدي مهدي رحيم.)) منتظر كه دستور حركت برسد. حجم حمله آن طرف زياد بود، ولي جوابي در كار نبود.

هواپيماها مثل نقل و نبات بمب مي ريختند.

 بار اول چند تركش ريز نصيب من شد. مهم نبود. بار دوم دستم شكست. غبار تركش هم يك طرف بدنم را كاملا" گرفت؛ مهم نبود، هنوز مي توانستم بگويم ((مهدي مهدي رحيم)).

بار سوم نايم زخمي شد. ناي سوراخ شده بود. ته مانده ي نفس به تارهاي صوتي نمي رسيد و از همان سوراخ خارج مي شد. يك تكه سنگ برداشتم و چپاندم توي سوراخ تا هوا از گلو خارج شود و بتوانم صدا بزنم. آخرين صدايم را زدم. جوابي نيامد. چيزي هم كه فكر مي كردن سنگ است، كلوخ بود. خون خيساندش. خرد شد و ريخت توي ناي. ديگر داشتم از حال مي رفتم كه از بي سيم صدا در آمد ((رحيم رحيم مهدي)).

هر چه كردم هيچ صدايي ازم در نمي آمد. با گوشي توي سرم مي كوبيدم. توي دلم مي گفتم ((اگر چند لحظه زودتر بود چه مي شد؟))

آقا مهدي ديد صدايي از من نيست. گفت ((حسيني، حسيني، مهدي)) حسيني رئيس ستادمان بود. بعد گفت ((حسيني به رحيم بگو حركت كند.))

حسيني گفته بود ((رحيم آماده نيست.)) مهدي گفت ((رحيم آماده نيست؟ رحيم از ديشب پدر من را در آورده. كي مي گه رحيم آماده نيست؟))

كد كردند كه رحيم زخمي شده ديگر نمي تواند بيايد.