qدرد...درد......

كمين را جمع كرده بوديم و بر مي گشتيم عقب. ده دوازده نفر بوديم. يك گردان عراقي با لباس كماندويي مي آمدند سمت ما. پاتك عراق شروع شده بود. از توي يكي از سنگرها يك تيربار پيدا كرديم؛ سوراخ سوراخ. با همان جنازه ي تيربار دويست سيصد تا تير زديم. بعد هم با هر چه دستمان مي رسيد افتاديم به جان عراقي ها.

وسط اين معركه محمود رو كرد به من و گفت ((ديشب يه شهيد ديدم انگار وقت شهيد شدن خيلي درد كشيده بود دندون هاش رو محكم فشار داده بود ))

منظورش را درست نمي فهميدم. نترسيده بود. يك نوع حسرت، آرزو، ميل توي صداش بود. تك تير مي زد. يك بار كه سرش را از سنگر بالا آورد، با قناصه توي پيشانيش زدند؛ به حالت سجده افتاد روي زمين. برش گرداندم؛ زنده بود. درد مي كشيد.