qخانواده...

سه تا برادر بوديم. حالا پدر هم آمده بود. جمع خانوادگي. تصادفي شد كه دور هم جمع شديم. فقط جاي مادر خالي بود. هم ديگر را نگاه مي كرديم و مي خنديديم.

لباس ها، حال و هوا. همه چيز، هم با خانه فرق داشت، هم نداشت. قرار شد بعد از عمليات توي دژ هم ديگر را دوباره ببينيم.

من رسيدم. پدر قبل از من رسيده بود.

حالا اخوي كوچكه هم رسيد.

اخوي بزرگه شهيد شده. يك نفر مي پرسد ((از همشهرياش كسي اين جا هست كه به خانواده ش خبر بده؟))