>گفتم ((بابا از سرشب تا حالا الان الان. حالا هم كه داري قدم رو مي ري. اين كارا چيه؟))
گفت ((توي اين معبر بايد يه مين مونده باشه. خودم كارش گذاشته ام، ولي هر چي مي گردم پيداش نمي كنم. سه بار سر تا سر معبر رو پاكوبيدم پيدا نشد. مي ترسم زير پاي بچه ها بمونه.))
با خنده گفتم ((دلت براي مينت مي سوزه؟ مي ترسي زير پا لگد شه؟ نترس! مواظبش هستيم ))
داشتيم بر مي گشتيم. رفقاي عراقي برامون عروسي گرفته بودند. آي نقل و نبات و فشفشه رو سر ما مي ريختند. تمام معبر را دويدم. آخر معبر نزديك بود بخوريم زمين. ديديم دو زانو نشسته كنار معبر. گفتم ((اين جا نشسته اي چه كار؟ مواظب مينت بوديم.))
خنديد و گفت ((نشستم و ببينم اگه معبرو اشتباه مي آييد بگم بهتون.))